Saturday, November 30, 2002


ماهي خانومي که من باشم همينطور از صب نوار "نامه ها"ي سيد علي صالحي مي ذارم. هي باهاش مي گم "دير آمدي ري را. حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن" بعد عررررررررررررر و بوق. گريه. هاي هاي. انقد که به سکسه بيفتم.
خوب يه مقدار که خود آزاري دارم. حوصله زندگي آروم رو ندارم. همونطور که وقتي همه چيز بين من و دوست پسره خوب بود و هي قربونم مي رفت، من داشت حوصله ام سر مي رفت. اما از اون طرف هم بستگي داره چقدر يه آدم رو وارد زندگيت کرده باشي. اگه تو هر گوشه يه تيکه چپونده باشي، وقتي که بره هر گوشه رو که نگاه کني جاي خاليش رو مي بيني. و اين خيلي اذيت مي کنه.
اين يکي دوست پسره رو دوست داشتم. البته خيلي به خودم تلقين کردم تا شد. نمي دونم چيه آدم با بعضيا جرقه نمي زنه. به هيچي هم ربطي نداره. وگرنه از نظر ظاهر خيــــــــــــــــــلي خوب بود.
اما به نظر من قيافه دوست داشتني با قيافه خوب خيلي فرق مي کنه. اوني که بتوني باهاش ارتباط برقرار کني يه چيز ديگه است.
وسط اين عَرّ و بوقا بود که سر و کله آقاهه پيدا شد.

Friday, November 29, 2002


دوست پسره بعد از اينکه کلي گفت دوسِت دارم و اين حرفا، بعد از اينکه کلي گفتيم واااااي چه ما با هم با حاليم تا لا با هيچکس اين طور دوام نياورده بوديم، گذاشت و رفت. به همين سادگي.
هي اين آخرا من مي گفتم دوست پسره! نيستيا. مي گفت نه. هستم. چرا مي گي نيستم. يه کم کارام زياد شده. خوب منم که تازه بعد از اين همه مدت دچار احساسات لطيف عاشقانه گشته بودم باور مي کردم. مي گفتم حتما هست ديگه ماهي جان. تو که اسيرش نکردي. اونم که رودرواستي! نداره. همه اش داري مي گي. مي خواي بري برو. بعد بازم همه اش به خودم مي گفتم ماهي جان درک کن ديگه. دانشگاشو ول کرده، فشار کارش خيلي زياده. احساس سر درگمي مي کنه. تکليفش معلوم نيست. يه کاري نکن که باعث شه جلوي تو کم بياره. کلافه اش نکني ها. گير ندي ها. بعد هي مي رفتم دنبالش مي بردمش بيرون. ماشينم که نداشت. همه جا مي رسوندمش.
بابا درک. بابا فهم. بابا بزرگواري نسبت به کوتاهي. خودمو مي گم.
خلاصه اين شد که در يکي دو ماه آخر قرارها فقط شده بود هفته اي يکبار اون هم کافي شاپ. اون هم به مدت يک ساعت. اون هم که اصلا حرف نمي زد. منم چقد مي تونستم بگم چه خبر

Saturday, November 23, 2002


اينجا رو واسه خودم باز کردم که هر چيزي خواستم توش بنويسم.
عِفَت مِفَت هم نداره کلاممون! گفته باشم.

من وبلاگ داشتم. يعني هنوزم دارم. يه سالي مي شه. اما توش اسمم ماهي نيست. اصولا آدم حسابيم تو اون وبلاگه. نه مثل اينجا که از سيگار کشيدن تو خيابون اونم تريپ لاتي حال کنم.

يک حالي داد! امروز با آقاهه رفته بوديم نمي دونم چي چيه ماشينشو درست کنه من اومدم نشستم عقب در ماشينم باز. پاهامو تکيه دادم به جدول. از تو جيب کاپشن آقاهه که تنم بود سيگار در آوردم آتيش کردم! رو به پياده رو جلو همه آدما. خيلي حال داد اين پوزيشن! تا اينکه آقاهه گفت: ماهي! يه سيگار به من بده. خيلي خوب بابا دو دقه نبين واسه خودمون نشستيما.
عقده اي. خودمو ميگم

بايد توضيح بدم که واقعا اين اسمم نيست؟

اسم منم ماهيه.

Sunday, November 10, 2002


اينجا که اسمش ماهيه

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger