Friday, November 29, 2002


دوست پسره بعد از اينکه کلي گفت دوسِت دارم و اين حرفا، بعد از اينکه کلي گفتيم واااااي چه ما با هم با حاليم تا لا با هيچکس اين طور دوام نياورده بوديم، گذاشت و رفت. به همين سادگي.
هي اين آخرا من مي گفتم دوست پسره! نيستيا. مي گفت نه. هستم. چرا مي گي نيستم. يه کم کارام زياد شده. خوب منم که تازه بعد از اين همه مدت دچار احساسات لطيف عاشقانه گشته بودم باور مي کردم. مي گفتم حتما هست ديگه ماهي جان. تو که اسيرش نکردي. اونم که رودرواستي! نداره. همه اش داري مي گي. مي خواي بري برو. بعد بازم همه اش به خودم مي گفتم ماهي جان درک کن ديگه. دانشگاشو ول کرده، فشار کارش خيلي زياده. احساس سر درگمي مي کنه. تکليفش معلوم نيست. يه کاري نکن که باعث شه جلوي تو کم بياره. کلافه اش نکني ها. گير ندي ها. بعد هي مي رفتم دنبالش مي بردمش بيرون. ماشينم که نداشت. همه جا مي رسوندمش.
بابا درک. بابا فهم. بابا بزرگواري نسبت به کوتاهي. خودمو مي گم.
خلاصه اين شد که در يکي دو ماه آخر قرارها فقط شده بود هفته اي يکبار اون هم کافي شاپ. اون هم به مدت يک ساعت. اون هم که اصلا حرف نمي زد. منم چقد مي تونستم بگم چه خبر

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger