Wednesday, December 04, 2002


نيم ساعت بعد بدون اينکه هيچ حرف ديگه اي رد و بدل بشه. لباس پوشيدم، راه افتادم که برم. گفت مگه ساعت چنده. گفتم مگه به ساعته. يه نگاه طولاني هم بهش کردم يعني: اوي! يادت بياد عاشق چشام شده بودي.
نمي دونم واقعا مي خواستم برم يا اين دم آخريا داشتم از آخرين حربه ها استفاده مي کردم.بي هوا پاشم برم که يه جورايي بگم دوست پسره! من دارم مي رم ها! رفتني ام ها! منو ديگه نداري ها! نيست مي شم ها!
نبود؟

نَع.... انگار نبود. دوهفته بعد فهميدم.

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger