Tuesday, December 10, 2002


رفتم پيش آقاهه. گفت هوا هواي سيگاريه ها! گفتم جانِ ماهي من ديگه نيستم. مُخم رو دوست دارم. از آدماي خنگ بدم مياد. شبا صداي بوق اشغال مي شنوم. صبا تلفن زنگ مي زنه حتي وقتي قطعه. حافظه ام هي reset مي شه. هي بوي عطرِ آشنا مياد. عين اين مُنگولا هي خيره مي شم. بسمه ديگه.عرق داري؟
داشت.
من عرق اون سيگاري. من اينجا اون تو ايوون.
سر صُب شيکم خالي عرقِ خوب! بارون بارون بارون.
تلفن زنگ مي زنه. اون پاي تلفن من تو ايوون.
مستِ مست. از اون مستاي پر رقص! از اون مستا که هي
جمله مياد
شعر مياد
فکر مياد.
هزار جمله که اينطور شروع مي شه. آنقَدَر مستم که.....
که ذره اي از اين لحظه يادم نخواهد ماند هنگام هشياري.
رومانتيک شده ام جهانيان! آنقدر که دلم مي خواهد از همين طبقه پنجم پايين بپرم.
- ماهي جان
جانِ ماهي؟
- تصور نمي کني پريدن از طبقه پنجم به پايين کمي non رومانتيک باشه؟
آه! فرض کن اين پريدن سوي همچين چيزي باشه: آخرين خرمالوي قرمز، لابلاي شاخه هاي لُختِ درخت خيس. که تاب مي خوره با وزن يک گنجشک بارون خورده.
- ماهي...
وقتي اون نقطه قرمز داره تاب بازي مي کنه دلت نمي خواد دستتو بگيري به دونه هاي تگرگ بري تاب بخوري همراه آخرين خرمالوي قرمز لاي شاخه هاي درخت بارون خورده؟
راهي نيست. پنج طبقه رو تا بشمري رسيدي...
- ماهي جان!
جانِِ ماهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي...
-پنج

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger