Monday, December 02, 2002


خوب هنوز نمي دونستم چي کار مي خوام بکنم. دوست پسره فاصله مي خواد؟ مي خواد يه کم تنها باشه. يا اصلا مي خواد بي خيال بشه.
اخرش از اين واضح تر نمي تونستم ازش بپرسم. گفتم هستي يا نيستي. هر چي هست فقط خبرم کن. خبرم نکرد. رفتم خونه اشون. هر کاري کردم نتونستم بهش بگم خدا حافظ. برام ساز زد. يه سري حرفاي احمقانه زديم عين اينا که تازه به هم رسيدن. حرفاي از رو ادب. آب و هوا. براش نوشته بودم. دفترم رو در آوردم. دادم دستش. نوشته بودم:
"من پسرکم رو گم کردم. اگه ديديش بهش بگو: تا ديدي يکي داره مي دوستتت رفتي گم شدي؟ اصلا پس اومده بودي چي کار. بهش بگو من نمي گم برگرده. ولي بهش بگو دلم براش تنگ مي شه. بهش بگو دلم نمي خواست بي خبر بره. گرچه گم شدن خبر نداره.....پس ديديش بهش بگو خداحافظ؟ با همين بغض بگو ببين چي مي گه"
اينو که خوند هيچي نگفت. ولي قيافه اش يه جور اعصاب خوردي شد. من هي نگاش کردم هي اون نگام کرد با اون چشاي پدر سگش. اين حالت شايد نيم ساعت طول کشيد. آخرش پاشد رفت دم پنجره. يه سيگار در آورد گفت مي کشي؟ من لرز کرده بودم. اول گفتم نه. بعد اون شروع کرد. من ديدم انگار آخرين بهانه است که بهش نزديک بشم. پاشدم رفتم کنارش. برام يکي روشن کرد. آخرش گفت اگه من پسرک نيستم پس کي ام؟
گفتم نمي دونم. گفت ممکنه نسبت به چند ماه پيش نباشم اما هستم. بعد دستشو انداخت دور شونه هام. ديگه نمي لرزيدم.

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger