Thursday, January 09, 2003


-مي گم اين نشد که...ماهي با توام..
هان؟
تو فکر خودشه داره مي گه:
پُک عميق به سيگارش مي زد و هميشه خيلي زودتر از من يه نخش تموم مي شد. من حس مي کردم اينکه سيگار زود تموم شه خيلي مردونه است.
خيلي حوصله نداشت حموم بره. اکثرا ته ريش داشت ويه جاي لباسش پاره بود و من حس مي کردم بي تفاوتي نسبت به ظاهر خيلي مردونه است.
گردنبند سرخپوستي که ازش دودر کرده بودم رو انداخته بودم گردنم. يه چيزايي ازش آويزونه عين دندون حيوون. دور گردن اون همچين مي چسبيد. دور گردن من آويزوون مي شد. بعد من حس مي کردم اينکه گردنبند دور گردن محکم بچسبه خيلي مردونه است.
مي نشست وسط رودخونه با طبيعت ارتباط برقرار مي کرد يه چيزايي هم مي گفت. مي گفت بهترين جا براي بدست آوردن نيروهاي جادوگريه. بعد من حس مي کردم ماورا خيلي مردونه است....

تا صبح تمام مصاديق مردانگي رو مي خواست رديف کنه اگه ولش مي کردم.منم گرفتمش. مي گن ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است.

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger