Thursday, February 20, 2003


روزي که فهميدم چيزي شده، فقط گفتم کاش خودش طوريش شده باشد. براي خودش هميشه به خير مي‎گذشت.
مسافرت بودن. صبحش به دخترش مي‎گه: دستت درد نکنه دخترجان قبل از اينکه بميريم ما رو آوردي بهشت! بعد از ظهرش هم تموم مي‎کنه. خيلي راحت.
پسرش-فقط يه هفته بعدش- مي‎گه: اينا که اينطور آه و ناله مي‎کنن، فکر مي‎کنن مرگ آخرشه. نه بابا مرگ انتهاشه.
من مي‎گم: تو که اينو مي‎گي، آخرشي.
بعد مي‎خنده. دلم مي‎خواد واقعي بخنده. نمي‎خوام تلقين باشه. انگار دوست داشتنش تموم شدني نيست. بعد از اين همه مدت خنديدنش رو دوست دارم.
مي‎گم: دلم خيلي برات تنگ شده. يهويي بي‎ربط مي‎گم.جوابم نمي‎خوام.
باز مي‎خنده مي‎گه: من که حيرانم! خيلي خوبه. يه حالتاي عجيبي دارم.
عاشق اين حالت هپروتي‎اشه. اينکه براش چيزي "درد" نباشه. حتي مرگ پدرش.
آرامش عجيبيه وقتي فکر کني هيچ چيز درد نيست.
دلم مي‎خواد هنوز، براي بي‎دليل رفتنش عصباني باشم و دلم مي‎خواد که باز، اين آرامششو تحسين کنم.
من که مي‎دونستم،آدم حيران موندني نيست.
راستي اين مرگ که مي‎گن مراسم داره.
غروب که مي‎شه، مي‎رم رو پشت بوم، در رو قفل مي‎کنم، آروم دراز مي‎کشم روي زمينِ خيس و با چشماي باز به رکوييم موتزارت گوش مي‎دم.
اولين باره که عزايي که درش هست رو اينقدر حس مي‎کنم. يک غمِ قوي. يک غمِ مصمم. يک غمِ مغرور.
حالا حالم خيلي خوبه.

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger