Friday, March 28, 2003


ماهيه منو کچل کرده بود که ما بايد موضع خودمون رو در قبال جنگ اعلام کنيم. يه ريز بالا و پايين مي پريد ومي‎گفت:
" هر ننه من قمري رو مي‎بيني يه تحليلي داره. ما هيچي نگيم خداي نکرده فکر مي‎کنن "اينجوري" هستيما...."
هرچي دست به پولکش شدم بياد پايين نيومد که نيومد (از خر شيطون رو مي‎گم.) منم کلافه شدم گفتم اين تو،اينم تيريبون برو هرچي مي خواي بگي بگو در رو هم بستم رفتم بيرون.
چند لحظه بعد طاقت نياوردم لاي در رو باز کردم ببينم چي داره مي‎گه. ديدم لپاش گل انداخته باله‎هاشو هي تو هوا با هيجان تکون مي‎ده هر از گاهي هم مي‎کوبه رو تيريبون و مي‎گه:
"اي سربازاي آمريکايي! من اون روز تو تلويزيون ديدم يه موشک سه برابر هيکلتونو گرفته بوديد عين بادکنک اين ور اون ور مي‎برديد.
آخه حيف جووناي قوي خوش تيپ و خوش هيکل و نازي مثل شما نيست پاشدين اومدين بجنگين؟ آخه حيف اون هيکل ها نيست؟ حيفِ اون خنده هاي پر از دندوناي رديف سفيد نيست؟
آخه شما بايد موشک بلند کنين؟ بابا شما که براي کشتن احتياج به اين همه اسلحه ندارين. کافيه يه لبخند..."
در رو بستم يواش گفتم:اي ماهي نديد بديد...
يواش گفتم چون خيلي هم بي‎ربط نمي‎گه!

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger