|
Thursday, April 24, 2003
Sunday, April 20, 2003
Friday, April 18, 2003
مروري بر رفتار شناسي ماهيانه
اين ماهيا يه تيريپي دارن اونم اينه که هرگز گريه نميکنن. نه واسه اينکه خيلي قوي و باحالن. نه ديگه اين دفعه ربطي به باحالي شون نداره. قضيه اينه که آدما رو ديدين گريه ميکنن آب ميريزن تو هوا؟ حالا ماهيا اگر بخوان گريه کنن بايد قاعدتا هوا بريزن تو آب ديگه. تا اينجاي مساله اشکالي نداره. اما خوب تصور کنين ايستادين بالاي يه استخر بعد يه مشت حباب حباب داره مياد بالا. از اونجايي که بيجنبه هستيد مسلما راجع به کسي که اون زيره فکر مثبتي نميکنين. احتمالا زيرزيرکي يه لبخندي هم ميزنين. بعد که يارو اومد بالا با انگشت به دوستتون نشونش هم ميدين و يه جورايي رفتارميکنيد که انگار اين عمل از شما هرگز ساتع نشده و نميشه و نخواهد شد. بنابراين طبيعيه که ماهيا به قيمت غمباد گرفتن هم شده، هرگز اين بي آبرويي رو تحمل نکنن و به مرور زمان قيد گريه را در زندگاني متلاطم خود بزنند.
يه چند مدتي بود ميخواستيم بيايم اينجا از اين cake اينا بنويسم. نه که تفسير کنيم آهنگاشونو، فقط بگيم که اگه براتون مهمه ما خيلي حال ميکنيم باهاشون. از اين لحاظ که يه مايه هايي بعضي از اعضاي نداشته بدنشون خُله و اين حرفا**.
بعد پريروزا ديدیم اي بابا تصادفا اين حاجيمون نه تنها اونا رو زنده ديده! بلکه باهاشون عرق کشيده و جوينت خورده و باهم "چيز" چرخ هم زدن. اونم تو جردن* بعد هم همونجا يه تفسيرِ اساس از آهنگ "يه صف دراز از ماشين" صادر کردن که آدم حيرون ميمونه. در ضمن توي اين پستشون هم يه سري ذکر خير رفقاشون، يعني همون "کيک" اينا هست. (همچنان حس وبلاگ نويسي نيست) **ميگن مودب باش خوب چي کار کنم. * يه کم مونده به آخر باحالي.
آنگاه که حتي کارتون گربه-سگ به همراه بستني چوبي هم حال آدم را خوب نميکند...
حس وبلاگ نويسي نيست يه چند روزي* Friday, April 11, 2003
يک سري حقايق مهم، يک سري آرزوهاي بزرگ:
1- اگر دکمه آسانسور رو نزني هيچ جا نميره. براي پرينتر خيلي سخته بدون کاغذ پرينت بگيره. تلفن تا زنگ نزده باشه کسي توش نيست*. وقتي هم اشغاله هرچي صبر کني کسي گوشي رو برنميداره. موهاي کثيف رو اگر نشوري، خودش تميز نميشه. سيگار فشار رو پايين مياره. قهوه بالا ميبره. يکي از نتايج: هيچ چيزي با آدم راه نميياد. 2- من خيلي دوست دارم وقتي دلم ميخواد مثل دلقکا ماتيک قرمز بزنم ياروهه بهم نگه چرا اين شکلي کردي خودتو. من خيلي دوست دارم همسايه روبرويي يه ساعت بهم زل نزنه چون با برگ گلدونِ پشت پنجره ماتيکمو پاک کردم. من خيلي دوست دارم که بفهمه رنگ قرمز روي سبز روشن قشنگ مي شه. من خيلي دوست دارم به خودم فحش بدم که تو اين هوا تو خونه نشستم. من خيلي دوست دارم اين مونيتور رو (يا شايد هم خودمو) چهار طبقه پايينتر پرت کنم، بعد باباهه بياد بگه: عزيزم چيزي ناراحتت ميکنه؟ من خيلي دوست دارم يه صفتهايي رو بهم نسبت ندن حتي با خنده. من خيلي دوست دارم وقتي ياروهه داره کس ميگه فقط لبخند بزنم و بحث نکنم. من خيلي دوست دارم که شعراي شمس آخر ريتمه. يکي از نتايج: منم تو رو دوست دارم. (البته به هر حال نمي شه مطمئن بود) *البته به هرحال نميشه مطمئن بود. Thursday, April 10, 2003
Monday, April 07, 2003
ماهيه لم داده بود تو ايوون و حموم آفتاب ميگرفت. بش ميگم: ماهيه!
آب پرتقالشو که يه چتر گوشه ليوانشه هورت مي کشه وبدون اينکه نگاه کنه ميگه: جان ماهي! ميگم: اين همه راجع به مزاياي صلح و دوستي نطق کردي يادت رفت بهارهها، عيد شده، تصميم بگيري، به همه اعلام کني و از اين حرفا. ازبالاي عينک آفتابي ژورژيو آرمانياش يه نگاهي به من مياندازه بعد دوباره مشغول ورق زدن مجلهاش* ميشه. ميگه: والا يه ليستي تنظيم کردم. اما نشد. مثلا خواستم در سال آينده يه کم cool بشم يادم اومد تو کتاباي زيست شناسي نوشته ماهيا موجودات خونسردي هستند. خواستم ديد بازتري به قضايا داشته باشم ديدم چشماي ما که خود بخود زاويه صد وهشتاد درجه رو ميبينه. خواستم هيچي مغزمو فول تايم مشغول خودش نکنه و حواسم به همه چي باشه، ديدم من حتي اگه بخوام هم تو هيچي نمي تونم غرق بشم. و کلي چيزاي ديگه. خلاصه هرچي اومدم باحالتر بشم ديدم نميشه. بعد عينکشو درمياره و يه جور عاقل اندر سفيهي بهم نگاه ميکنه و ادامه ميده: من واقعا تعجب ميکنم از تو. همه ميدونن بهار فصل جفت گيري ماهياست. جز اين که ديگه کاري ندارن. تصميم براي چي؟ يه نگاي ديگه به ژشستش ميکنم. شونههامو بالا مياندازم. ميرم پي کارم. *والا اسم مجله هه خارجي بود. ترجمهاش ميشد "بازيِ دختر". (خوب من شرمندهام. چي بگم؟) Wednesday, April 02, 2003
يک روز با طبيعت در سال گوسفند. به به!
پدر جلو افتاد. نفس عميق کشيد و گفت به به! به به! بچهي پسر به همراه بچهي دختر چهار قدم بلند برداشتند و يک صدا گفتند به به! به به! مادر پايش توي گل رفت. مادر غر زد. پدر گفت: چه کوهي چه دشتي به به! بچهي دختر غش غش خنديد و گفت: اين جنگل چه زيباست. نکند گم شويم؟ بعد يک بار بالا و پايين پريد. بچهي پسر اخم کرد و گفت: يواش. تو مستي.کسي نبايد بفهمد. مادر زانو درد گرفت. بچهي پسر گفت: پدر ساعتهاست داريم راه ميرويم بس نيست؟ پدر قدمهايش را تند کرد و گفت: چه مسيري به به! به به! بچهي دخترچند بچهي دخترِ کوچک ديد و گفت: ميدانم شما توي جنگل گم شديد نه؟ بچه هاي دخترِ کوچک جيغ زدند و گفتند: نه مامانمون آنجاست. و در رفتند. به رودخانه که رسيدند رودخانه پر آب بود. مادر در رودخانه غرق شد. پدر گفت: به به چه سال پر آبي! بچهي دختر لخت شد و پريد توي رودخانه. بچهي پسر داد زد: آهاي! تو مستي. لباسهايت را بپوش. کسي نبايد بفهمد. بچهي دختر غش غش خنديد و خودش را رساند به پدر. بچهي پسر با يک قدم از رودخانه رد شد. برف باريده بود روي کوه. بچهي پسر لاغر بود، يخ زد. پدر گفت به به! چه هوايي! بچهي دختر جست و خيز کنان دنبال پدر دويد. از اين تکانها بهمن آمد. بچهي دختر زير بهمن ماند و احتمالا مستياش پريد. پدر گفت: به به چه برفي! پدر جلو افتاد و بعد ايستاد. لحظهاي احساس کرد چيزي کم است. فهميد حالا که روي قله دماوند ايستاده است ديگر آن را نميبيند. ولي پدر کم نياورد. نفس عميقي کشيد و گفت به به! به به!
يه سري عکس هنري ببينين تا ببينيم چي مي شه.
من فقط موندم که يارو تو اين لحظه ها چطوري تو کف گرفتن يه عکس هنري بوده. اينکه عکساي خوبي هستن يه جورايي اذيت ميکنه. |
نامه
کلمات
آب-----------------------بوزک آلما------------------آليس آي تک-------اغماي شيرين اله---------ايستاده بی چشم اين خانه سياه است---- نهايت--------چخوف نديده چشمان نخفته در گور--- بودا باکس----چه می دونم ----چنته----------هستي ياکوب گودو------زيريکس سيگاري-------سروش قيصر----شيخ شبديز کاپيتان هادوک نيلگون-----کروکوديل پرنده کيليمانجارو---گوزن سفالي مينيماليده------------رواني نوشي و جوجه هايش----- هفت خط-------يک نعلبکي |