|
Wednesday, April 02, 2003
يک روز با طبيعت در سال گوسفند. به به!
پدر جلو افتاد. نفس عميق کشيد و گفت به به! به به! بچهي پسر به همراه بچهي دختر چهار قدم بلند برداشتند و يک صدا گفتند به به! به به! مادر پايش توي گل رفت. مادر غر زد. پدر گفت: چه کوهي چه دشتي به به! بچهي دختر غش غش خنديد و گفت: اين جنگل چه زيباست. نکند گم شويم؟ بعد يک بار بالا و پايين پريد. بچهي پسر اخم کرد و گفت: يواش. تو مستي.کسي نبايد بفهمد. مادر زانو درد گرفت. بچهي پسر گفت: پدر ساعتهاست داريم راه ميرويم بس نيست؟ پدر قدمهايش را تند کرد و گفت: چه مسيري به به! به به! بچهي دخترچند بچهي دخترِ کوچک ديد و گفت: ميدانم شما توي جنگل گم شديد نه؟ بچه هاي دخترِ کوچک جيغ زدند و گفتند: نه مامانمون آنجاست. و در رفتند. به رودخانه که رسيدند رودخانه پر آب بود. مادر در رودخانه غرق شد. پدر گفت: به به چه سال پر آبي! بچهي دختر لخت شد و پريد توي رودخانه. بچهي پسر داد زد: آهاي! تو مستي. لباسهايت را بپوش. کسي نبايد بفهمد. بچهي دختر غش غش خنديد و خودش را رساند به پدر. بچهي پسر با يک قدم از رودخانه رد شد. برف باريده بود روي کوه. بچهي پسر لاغر بود، يخ زد. پدر گفت به به! چه هوايي! بچهي دختر جست و خيز کنان دنبال پدر دويد. از اين تکانها بهمن آمد. بچهي دختر زير بهمن ماند و احتمالا مستياش پريد. پدر گفت: به به چه برفي! پدر جلو افتاد و بعد ايستاد. لحظهاي احساس کرد چيزي کم است. فهميد حالا که روي قله دماوند ايستاده است ديگر آن را نميبيند. ولي پدر کم نياورد. نفس عميقي کشيد و گفت به به! به به! |
نامه
کلمات
آب-----------------------بوزک آلما------------------آليس آي تک-------اغماي شيرين اله---------ايستاده بی چشم اين خانه سياه است---- نهايت--------چخوف نديده چشمان نخفته در گور--- بودا باکس----چه می دونم ----چنته----------هستي ياکوب گودو------زيريکس سيگاري-------سروش قيصر----شيخ شبديز کاپيتان هادوک نيلگون-----کروکوديل پرنده کيليمانجارو---گوزن سفالي مينيماليده------------رواني نوشي و جوجه هايش----- هفت خط-------يک نعلبکي |