Monday, April 07, 2003


ماهيه لم داده بود تو ايوون و حموم آفتاب مي‎گرفت. بش مي‎گم: ماهيه!
آب پرتقالشو که يه چتر گوشه ليوانشه هورت مي کشه وبدون اينکه نگاه کنه مي‎گه: جان ماهي!
مي‎گم: اين همه راجع به مزاياي صلح و دوستي نطق کردي يادت رفت بهاره‎ها، عيد شده، تصميم بگيري، به همه اعلام کني و از اين حرفا.
ازبالاي عينک آفتابي ژورژيو آرماني‎اش يه نگاهي به من مي‎اندازه بعد دوباره مشغول ورق زدن مجله‎اش* مي‎شه.
مي‎گه: والا يه ليستي تنظيم کردم. اما نشد. مثلا خواستم در سال آينده يه کم cool بشم يادم اومد تو کتاباي زيست شناسي نوشته ماهيا موجودات خونسردي هستند.
خواستم ديد بازتري به قضايا داشته باشم ديدم چشماي ما که خود بخود زاويه صد وهشتاد درجه رو مي‎بينه. خواستم هيچي مغزمو فول تايم مشغول خودش نکنه و
حواسم به همه چي باشه، ديدم من حتي اگه بخوام هم تو هيچي نمي تونم غرق بشم. و کلي چيزاي ديگه. خلاصه هرچي اومدم باحالتر بشم ديدم نمي‎شه.
بعد عينکشو درمياره و يه جور عاقل اندر سفيهي بهم نگاه مي‎کنه و ادامه مي‎ده: من واقعا تعجب مي‎کنم از تو.
همه مي‎دونن بهار فصل جفت گيري ماهياست. جز اين که ديگه کاري ندارن. تصميم براي چي؟
يه نگاي ديگه به ژشستش مي‎کنم. شونه‎هامو بالا مي‎اندازم. مي‎رم پي کارم.

*والا اسم مجله هه خارجي بود. ترجمه‎اش مي‎شد "بازيِ دختر". (خوب من شرمنده‎ام. چي بگم؟)

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger