Friday, October 17, 2003


يک ماهي‎خواب کاملا واقعي در سه اپيزود*

اپيزود يک
خواب مي‎بينم يک مرد فروشنده تپل و چاق دنبالم افتاده و هي با من ور مي‎ره. من هم هي جيغ مي‎زنم و مي‎دوم اين ور اونور.
همه خيابوناي شهر رو زير پا مي‎ذارم وهيشکي توي شهر نيست. يه شب مهتابيه.
جلوي در يک بانک من رو گير مي‎اندازه. در و ديوار بانک شيشه‎ايه و من هرچي کمک مي‎خوام، کارمندا فقط يه نگاه مي‎اندازن و به کارشون مشغول مي‎شن.
از جعبه ابزار يه چکش بر مي‎دارم. دارم با خودم فکر مي‎کنم که آيا اين چکش متناسب با جرم اون آقاهه هست يا نه که اونم نمي‎دونم از کجاش يه چکش مياره بيرون.
حرصم مي‎گيره. ما که فقط يه دونه چکش داشتيم.

اپيزود دو
يک جاده پت وپهن خاکيه وسط يه بيابون بدون انتها. آفتاب تنده و يه راه طولاني رو دنبال يه گروه دارم مي‎رم.
سردسته رو نمي‎شناسم. تا اينکه بالاخره مي‎رسيم به يه خونه قديمي که وسط يه حياطه و يه ايوون بزرگ داره. سردر جلوي ايوون پر از کنده‎کاريهاي چوبيه.
متوجه مي‎شم که اينجا بهشته. همه نشستن توي ايوون. منتظر خدا که بياد براشون سخنراني کنه. من اين پايينم. فعلا دارم نگاهشون مي‎کنم.
خدا رفته توي خونه يه کاري داره.من دارم فکر مي‎کنم اگه اينجا بهشته پس لباس براي چي که بلافاصله همه لباسا از بين مي‎ره و لخت مي‎شن.
من يهويي جيشم مي‎گيره و مي‎رم توالت توي حياط. روي ديوارا وسقف توالت کلي سوسک سياه گنده نشسته. به خودم يادآوري مي‎کنم که اينجا بهشته.
همين که اين فکر از ذهنم مي‎گذره همه سوسکها درجا ناپديد مي‎شن.

اپيزود سه
احساس مي‎کنم اينجا ديگه قابل زندگي نيست. بليط مي‎گيرم و راه مي‎افتم. موشک سر وقت راه مي‎افته. از پنجره دايره شکل کوچک که بيرون رو نگاه مي‎کنم.
رنگها به تدريج از سفيد به زرد بعد نارنجي و قرمز، آبي کمرنگ، آبي پررنگ و سرمه‎اي و سياه تغيير مي‎کنه. خيلي طول نمي‎کشه که به ماه مي‎رسيم.
امکانات خيلي زياد نيست.يه تمدن نسبتا اوليه داره. از سر همون کوچه بن بستي که بهشت توشه هم رد مي‎شم.
يهو دق مرگ مي‎شم. يادم مياد همه لوازم آرايشم رو تو زمين جا گذاشتم.

*بابا اپيزود.

Sunday, October 12, 2003


-ماهيه شنيدي اين خانومه نوبل صلح برده؟
-آره دستش درد نکنه خيلي کار باحالي کرده.
-اين آقاهه سوئديه هم گفته اميدواريم ديگه با اين جايزه حقوق بشر در ايران اجرا بشه!
-اوهوم. مي‎گم اين بچه شرّها رو ديدي که زياد شلوغ مي‎کنن مي‎ذارنشون مبصر کلاس؟
-خوب، چه ربطي داره؟
-هيچي همينطوري به ذهنم رسيد!
وموذيانه لبخند مي‎زنه.

Friday, October 03, 2003


سر و صداي عجيبي از اتاق بغلي ميومد. رفتم ديدم ماهيه در حاليکه باله چپشو زير گلوش گذاشته* و باله راستشو توي هوا مي‎چرخونه،
مي‎گه: "آه اي عشق گم گشته! آه اي آسمانِ برگهاي پاييزيِ بوي باراني همه را براي معشوقم نگاه دار و قدمش را بر آستانه قلبم حک کن!"
فکر کردم حتما داره فيلم بازي مي‎کنه. گفتم: "ماهيه؟"
با يک حرکت اسلو موشن برگشت به سمت من و چشمهاي قلمبه‎اش رو به من دوخت و في‎الفور موج دار شد.
لبهاش لرزيد و هيچي نگفت. رفت خودنويسش رو برداشت و يک دفترچه يادداشت از نمي‎دونم کجاش درآورد و تا بازش کرد بوي گند يک عطر تند همه اتاق رو پر کرد و شروع کرد به نوشتن.
بعد يه صدايي اومد به صورت قلپ قلپ و دو تا قطره به چه گندگي چکيد روي دفترچه‎اش. اونهم خودنويسش رو نگه داشت روي قطره اشک تا يک لکه درست شه به چه پهني.
آخر سر هم خوابش برد. همونجا.
آروم رفتم بالاي سرش متعجب و مبهوت که يک دفعه متوجه يک زايده روي پولک بيست و سه هزار و چهارصد و پنجمي‎اش شدم.
خيلي ريز بود. از نزديک که نگاهش کردم همه چيز روشن شد. بوسيله يک سيستم کنترل از راه دور روي سيستم ماهي پارازيت انداخته بودن.
موچينم رو آوردم و خيلي آروم اون رو از پشتش کندم. ماهيه يکهو از خواب پريد و داد زد:
"من کي‎ام؟ اينجا کجاست؟ اين گريه ها رو کي کرده؟"
چشمش هم که به من افتاد يه فحش مادر فلاني بهم حواله کرد که چرا از خواب بيدارش کردم.
خدا رو شکر. همه چيز به خير گذشته بود.

*باله ماهي ها به قلبشون نمي‎رسه.

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger