Friday, February 13, 2004


بادکنک قرمز رنگ به سقف چسبيده. در امتداد سايه نخ آويزان از بادکنک شکل خيس و لزجي هنوز تکان مي‎خورد.
توي تنگ زير نخ، بعد از آن چيزي که هنوز تکان مي‎خورد، صداي چکيدن چند قطره آب مي‎آيد.

Friday, December 26, 2003


- دقيقا کي شما رسيديد خونه؟
- يادم نيست. ساعتو نگاه نکردم. من فقط اومدم خونه ديدم همه جا پر از خونه. ماهيه هم نيست.
- ماهيه هم خونه‎ايتونه؟
- مسلمه که نه. اين چه حرفيه. شما چطور نمي‎شناسيد ماهيه رو؟
ماهيه در واقع منم. اما در عين حال نيستم چون باهاش يه ديالوگهايي دارم. و جرياناتي اتفاق مي‎افته که بعضي وقتا خنده داره. شايد بشه گفت يه جور ...
همه‎اش تقصير منه اين اواخر با هم خيلي فاصله گرفته بوديم. من هي اونو که خودم باشم از بيرون مي‎ديدم و برام عکس‎العملهاش غير قابل پيش بيني بود. ولي دوستش دارم خيلي دوستش دارم. اوه حالا که رفته...
من مطمئنم کسي در مورد موقعيت نسبي ابرو و چشمش باهاش صحبت کرده. جناب سروان نبايد... اون خيلي حساسه.
( صداي هق هق مياد صحنه فيد مي‎شه.)
گربه‎ي سياه رو در حاليکه سرم به دستش وصله روي برانکارد بيرون مي‎برن.
پرستار از توي يک لنز وايد جلوي صورت من مياد و مي‎گه: شانس آورديد. گربه شکايتي نداره.
ساعت 12 نيمه شب رو نشون مي‎ده. نور افتاده روي تنگ. دور جاي خاليشو توي تنگ با يه گچ ضد آب علامت زدن.
در باز مي‎شه و ماهيه تلو تلو خوران داخل مي‎شه.
- ماهييييييييييي
- "يه". هيچ وقت اسم منو مخفف نکن.
- هستي؟
- بله.
گچها رو از توي آب پاک مي‎کنه و سرجاش مي‎خوابه.

Thursday, December 11, 2003


گاهي ماهي به علت تالمات روحي بلا نويسنده مي‎شود. بدينوسيله اين وبلاگ از کليه کساني که اين بلانويسندگي آنها را دچار حس سرکار رفتگي مي‎کند رسما عذرخواهي مي‎نمايد.

Sunday, November 16, 2003


killer fish 2
ديدي داري دقمرگ مي‎شي از افسردگي و بدبختي بعد يکي زنگ مي‎زنه، عشق و خوشبختي ازچک و چونه‎اش همينجور شر شر مي‎ريزه؟
بعد دقت کردي چقدر دلت مي‎خواد گوشي تلفن گلوي يارو بود؟

Tuesday, November 11, 2003



Things to kill for 1
Have you ever been in the middle of something and suddenely have had an urge to get a hold of a sharp pencil just to hear the sound of it scratch on a paper; An urge so fucking strong that would make you virtually kill every single being that's making a sound?
have you?

Sunday, November 09, 2003


conditional love***

اگه بدوني يخچال صرفا يه استثناست و پشت هر دري که باز مي‎کني قرار نيست چراغي روشن بشه.
و وقتي با ماشين از زير يه سردر کوتاه داري رد مي‎شي پايين آوردن سرت کمکي نمي‎کنه.
خود به خود خواهي دونست که جواب خيلي جمله‎ها "منم همينطور" نيست الزاما.
تو با سگ پالوف فرق داري. فکر نمي‎کني؟

Friday, October 17, 2003


يک ماهي‎خواب کاملا واقعي در سه اپيزود*

اپيزود يک
خواب مي‎بينم يک مرد فروشنده تپل و چاق دنبالم افتاده و هي با من ور مي‎ره. من هم هي جيغ مي‎زنم و مي‎دوم اين ور اونور.
همه خيابوناي شهر رو زير پا مي‎ذارم وهيشکي توي شهر نيست. يه شب مهتابيه.
جلوي در يک بانک من رو گير مي‎اندازه. در و ديوار بانک شيشه‎ايه و من هرچي کمک مي‎خوام، کارمندا فقط يه نگاه مي‎اندازن و به کارشون مشغول مي‎شن.
از جعبه ابزار يه چکش بر مي‎دارم. دارم با خودم فکر مي‎کنم که آيا اين چکش متناسب با جرم اون آقاهه هست يا نه که اونم نمي‎دونم از کجاش يه چکش مياره بيرون.
حرصم مي‎گيره. ما که فقط يه دونه چکش داشتيم.

اپيزود دو
يک جاده پت وپهن خاکيه وسط يه بيابون بدون انتها. آفتاب تنده و يه راه طولاني رو دنبال يه گروه دارم مي‎رم.
سردسته رو نمي‎شناسم. تا اينکه بالاخره مي‎رسيم به يه خونه قديمي که وسط يه حياطه و يه ايوون بزرگ داره. سردر جلوي ايوون پر از کنده‎کاريهاي چوبيه.
متوجه مي‎شم که اينجا بهشته. همه نشستن توي ايوون. منتظر خدا که بياد براشون سخنراني کنه. من اين پايينم. فعلا دارم نگاهشون مي‎کنم.
خدا رفته توي خونه يه کاري داره.من دارم فکر مي‎کنم اگه اينجا بهشته پس لباس براي چي که بلافاصله همه لباسا از بين مي‎ره و لخت مي‎شن.
من يهويي جيشم مي‎گيره و مي‎رم توالت توي حياط. روي ديوارا وسقف توالت کلي سوسک سياه گنده نشسته. به خودم يادآوري مي‎کنم که اينجا بهشته.
همين که اين فکر از ذهنم مي‎گذره همه سوسکها درجا ناپديد مي‎شن.

اپيزود سه
احساس مي‎کنم اينجا ديگه قابل زندگي نيست. بليط مي‎گيرم و راه مي‎افتم. موشک سر وقت راه مي‎افته. از پنجره دايره شکل کوچک که بيرون رو نگاه مي‎کنم.
رنگها به تدريج از سفيد به زرد بعد نارنجي و قرمز، آبي کمرنگ، آبي پررنگ و سرمه‎اي و سياه تغيير مي‎کنه. خيلي طول نمي‎کشه که به ماه مي‎رسيم.
امکانات خيلي زياد نيست.يه تمدن نسبتا اوليه داره. از سر همون کوچه بن بستي که بهشت توشه هم رد مي‎شم.
يهو دق مرگ مي‎شم. يادم مياد همه لوازم آرايشم رو تو زمين جا گذاشتم.

*بابا اپيزود.

Sunday, October 12, 2003


-ماهيه شنيدي اين خانومه نوبل صلح برده؟
-آره دستش درد نکنه خيلي کار باحالي کرده.
-اين آقاهه سوئديه هم گفته اميدواريم ديگه با اين جايزه حقوق بشر در ايران اجرا بشه!
-اوهوم. مي‎گم اين بچه شرّها رو ديدي که زياد شلوغ مي‎کنن مي‎ذارنشون مبصر کلاس؟
-خوب، چه ربطي داره؟
-هيچي همينطوري به ذهنم رسيد!
وموذيانه لبخند مي‎زنه.

Friday, October 03, 2003


سر و صداي عجيبي از اتاق بغلي ميومد. رفتم ديدم ماهيه در حاليکه باله چپشو زير گلوش گذاشته* و باله راستشو توي هوا مي‎چرخونه،
مي‎گه: "آه اي عشق گم گشته! آه اي آسمانِ برگهاي پاييزيِ بوي باراني همه را براي معشوقم نگاه دار و قدمش را بر آستانه قلبم حک کن!"
فکر کردم حتما داره فيلم بازي مي‎کنه. گفتم: "ماهيه؟"
با يک حرکت اسلو موشن برگشت به سمت من و چشمهاي قلمبه‎اش رو به من دوخت و في‎الفور موج دار شد.
لبهاش لرزيد و هيچي نگفت. رفت خودنويسش رو برداشت و يک دفترچه يادداشت از نمي‎دونم کجاش درآورد و تا بازش کرد بوي گند يک عطر تند همه اتاق رو پر کرد و شروع کرد به نوشتن.
بعد يه صدايي اومد به صورت قلپ قلپ و دو تا قطره به چه گندگي چکيد روي دفترچه‎اش. اونهم خودنويسش رو نگه داشت روي قطره اشک تا يک لکه درست شه به چه پهني.
آخر سر هم خوابش برد. همونجا.
آروم رفتم بالاي سرش متعجب و مبهوت که يک دفعه متوجه يک زايده روي پولک بيست و سه هزار و چهارصد و پنجمي‎اش شدم.
خيلي ريز بود. از نزديک که نگاهش کردم همه چيز روشن شد. بوسيله يک سيستم کنترل از راه دور روي سيستم ماهي پارازيت انداخته بودن.
موچينم رو آوردم و خيلي آروم اون رو از پشتش کندم. ماهيه يکهو از خواب پريد و داد زد:
"من کي‎ام؟ اينجا کجاست؟ اين گريه ها رو کي کرده؟"
چشمش هم که به من افتاد يه فحش مادر فلاني بهم حواله کرد که چرا از خواب بيدارش کردم.
خدا رو شکر. همه چيز به خير گذشته بود.

*باله ماهي ها به قلبشون نمي‎رسه.

Tuesday, September 09, 2003


ماهيا يه ضرب‎المثل معروف دارن که مي‎گه: "وقتي مي‎ري تو لجن لازم نيست عطر شانل بزني."
معنيش هم بسيار عميقه.
البته خوب
NATURALLY.

Wednesday, September 03, 2003


عکس دوست پسر قديمي‎اش که يه روز بي هوا ناپديد شد روي ميز کنار دستشه. معلومه با نااميدي داره قسمت آگهي‎هاي پيدا شدگان رو نگاه مي‎کنه.
بعد هم پرتش مي‎کنه يه گوشه و زير لب غرغر مي‎کنه.
- چيه ماهيه؟
- من نمي‎فهمم اين قضيه مريخ به چه درد ما مي‎خوره هر جا رو نگاه مي‎کني ازش نوشتن.
- خوب ماهيه يه پديده نادره 60 هزارسال...
- هر پديده نادري که باشه که نبايد توي يه رسانه عمومي همه ازش باخبر شن. مثلا من هم يه پديده نادرم. ولي نه مصاحبه مي‎کنم.
نه تو هيچ روزنامه‎اي خبري از من هست.60 هزار سال که سهله از ابتداي خلقت هم هيچ ماهي وبلاگ نويسي وجود نداشته. ولي آيا خودمو مي‎کنم عکس روزنامه؟
بعد هم پا مي‎شه مي‎ره. شيطنتم مي‎گيره. سر غذا مي‎گم:
- ماهيه هيچ مي‎دوني تو اين عکسايي که از مريخ گرفتن احتمال وجود آب و حتي حيات تقويت شده؟
کرمي که تو دهنشه هنوز نصفش بيرونه و داره وول مي‎زنه. با دهن پر يه چيزي مي‎گه که يعني اِ جدي؟
- البته خوب اگر حياتي هم باشه احتمالا از نوع خيلي اوليه‎اشه.
زير چشمي نگاش مي‎کنم. لپاش باد کرده. يه لحظه منو نگاه مي‎کنه. لقمه‎اشو قورت مي‎ده.
- خودت گفته بودي ماهيا از اولين موجودات زمين هستند.
يه ليوان آب مي‎خوره که سرفه‎اش نگيره...
ديگه بحث رو کش نمي‎دم.
شب که از کنار اتاقش رد مي‎شم مي‎بينم يه ذره بين اندازه هيکلش ورداشته و داره عکساي مريخ رو بررسي مي‎کنه.

Friday, August 22, 2003


نفرين
الهي در به در بشه اون همسايه‎اي که مي‎دونه من يه دونه نخ سيگار هم تو خونه ندارم اما تو شب باروني مياد پشت پنجره دودش رو مي‎فرسته بالا.

حکايت
خانومه رفته خارج با کلي شوق و ذوق و اميد و آروز وتلاش با يه آقاهه ايتاليايي خوشتيپ خفن دوست شده. بعد ظاهرا يارو زياد مردانگي در وجودش پيدا نشده.
خانومه هم فرداييش زنگ زده بهش و گفته: آقاجان ما از لحاظ فرهنگي به هم نمي‎خوريم.
و از آن پس اين جمله معروف ورد زبانش مي‎شه که:"هنر نزد ايرانيان است و بس"

سوال
وقتي آقاهه از حموم اومده بيرون، تازه اصلاح کرده و داره چلپ چلپ افتر شيو مي‎زنه، آيا به جز پريدن و ماچش کردن راهي براي آدم باقي مي‎مونه؟

هشدار
آقا اين دنياي اينترنت عجب دنياي کوچيکيه. يه چيزايي به يه کسايي ربط پيدا مي‎کنه که مي‎موني حيرون.
يه روزمي‎شه که کشف کني اصلا داري با خودت چت مي‎کني.

زبان به دندان گزيدن
رفتيم تو مغازه يارو يه جعبه گرفته جلومون مي‎گه: روز خانومه. بخورين.
حالا من جنبه دارم. ولي خوب صحيح نيست اين جور جمله بنديا.

Thursday, August 14, 2003


داخلي- اتاق ماهيه- شب
- ماهيه کيه؟
( پشت چشم نازک حالت سر يه وري منتظر جواب)
- خوب تويي.
(قيافه متعجب بديهيانه با يه نمه لبخند کمرنگ به حالت "اي بابا شوخيت گرفته؟!")
- اوهوم. اونوقت اسم اينجا چيه؟
(با ژستي همچون ژست دست به کمر باباهه هنگام پرسيدن ساعت مي‎دوني چنده؟)
- چي مي‎گي ماهيه؟ خوب تو که مي‎دوني.
(لحن از زير جواب در رونده)
- اسمش چيه؟
(لحنِ شمرده‎ي مگه من باهات شوخي دارم)
- يک ماهي در لا مينور
(مرعوب به واسطه جذبه ماهيانه)
- اين چيزا چيه از قول من مي‎نويسي؟ مگه اينجا وبلاگ من نيست؟ مگه اينجا امامزاده است آه و ناله مي‎کني؟
(شونصد و هفتاد و شصت تا علامت سوال)
- ماهيه آخه...
(استيصال مندانه)
- حرف نباشه. از اين به بعد هيچگونه، تکرار مي‎کنم هيچگونه تحريف، تعريف، ناله، ننه من غريبم بازي ومظلوم نمايي از قول من نداريم.
تو مثل اينکه نمي‎فهمي ايماژ* يه آدم چه قدر مهمه؟
(سرکوفتانه)
-...
(دهن باز که يه چيزي بگه)
- آدم و ماهي چه فرقي مي‎کنه.
(لحنِ حالا واسه من ايراد ويرايشي مي‎گيره)
- ...
(خفقان گرفته)
- حالا فعلا اين مکالمه رو برو تايپ کن تا ببينيم اين غرور پايمال شده و اين تصوير مخدوش از ماهي را چطور درست کنيم.
(لحن ملوکانه-ماهيانه)
شروع که کردم به تايپ، برگشت که چيز ديگه‎اي بگه اما احساس کرد براي امروز کافيه و اتاق رو ترک کرد. بوي عطر شانسِ شانِلِش** تا ساعتها باقي مونده بود.

* همون image خودمون. تصويري که بقيه از آدم پيش خودشون دارند.
**خيلي گرونه.

Friday, August 08, 2003


براي من سيگار برگ گرفته دستش. هردفعه هم که پک مي‎زنه صورتش کبود مي‎شه ولي کم نمياره.
مثلا حواسش به کاغذهاي ولو شده روي ميزه. از لاي دودها در حاليکه نوک سيگارش رو داره تو زير سيگاري مي‎چرخونه مي‎گه:" اين نداِستات و سايت‎متر خرابن؟"
کمي مکث مي‎کنم و مي‎گم:" فکر نکنم. چطور؟"
جواب نمي‎ده. همينطور خيره به کاغذهاست و يادش مي‎ره پک بزنه. سيگار برگ هم تبعا خاموش مي‎شه.
با سيگار خاموش گوشه لبش مي‎گه: "بلاگ اسپات رو که بلوک نکردن؟"
خم مي‎شم که براش کبريت بزنم. مي‎گم:" نه. باز شد." دود مي‎ره تو چشمش و اشک توش جمع مي‎شه
روش رو برمي‎گردونه به سمت من و مي ‎گه:"من فرقي کردم؟"
ابروهاش رو نگاه مي‎کنم که کمي نازکتر شده و جاي بند مايوش که روي شونه‎هاش مونده.
منظورش اينا نيست. فقط سرم رو تکون مي‎دم و مي‎گم: "ماهيه هوا گرمه کي هن و هن اين همه راه پا مي‎شه بياد تو وبلاگ ما"
ادامه مي‎ده به بازي کردن با خاکسترهاي سيگار توي زيرسيگاري.
تنهاش مي‎ذارم. وقتي برمي‎گردم مي‎بينم رو مبل خوابش برده.
زيرسيگاري رو که بر مي‎دارم ببرم خالي کنم مي‎بينم توش يه شکل عجيبيه که بيشتر شبيه يه نموداره. يه نمودار نزولي.

Wednesday, August 06, 2003


اين لينکاي کنار رو ديدين؟ لاش تار عنکبوت بسته.
برا کليک کردنه ديگه.

Friday, August 01, 2003


يک ديالوگي بود توي يه فيلم خالتوري هاليوودي که دو تا خانوم باهم نشستن و يکيشون داره از دوست پسر جديدش تعريف مي‎کنه و هيجان زده مي‎گه که يارو بعد از يه هفته بهش گفته که دوستش داره. دوست خانومه تعجب مي‎کنه و اين واقعيت رو ابراز مي‎داره که: "مردها هيچوقت تا قبل از هفت ماه نمي‎گن که دوستت دارن و تازه در نهايت هم که مي‎گن، وقتيه که روي تو قرار گرفتند و بنابراين حساب نيست."

ماهيه کاملا اين خانوم رو تاييد مي‎کنه و اضافه مي‎کنه: اين اتفاق وقتي که روي کَس ديگري هستند و تو زنگ مي‎زني هم مي‎افته.

Thursday, July 31, 2003


- ببخشيد آقا ممکنه يه لحظه لبتون رو لطف کنيد؟
-......
- ممنون دستتون درد نکنه.

Wednesday, July 23, 2003


-الو اتاق فرمان؟پاييز لطفا

Friday, July 18, 2003


خواب ديدم توسط يک باند توزيع مواد مخدر که ترياک را در بسته بنديهاي زيبايي عرضه مي‎کردند دستگير شدم چون اتفاقي محل جنسهايشان را ديده بودم.
مرا بردند توي يک پاساژ متروکه و شروع کردند زدن. من هم براي اينکه زياد اذيتم نکنند اجازه دادم رييسشان که آدم بسيار کثيفي بود به من تجاوز کند.
از خواب که بيدار شدم به خودم گير داده بودم: آخر اجازه ديگر چرا دادي که دهخدا گفت: ماهيه! زياد گير نده. اجازه و تجاوز از يک خانواده‎اند.

Monday, July 14, 2003


گوشي دستتون باشه
اين بلاگ اسپات رو که بستن ماهيه اول به روي خودش نياورد بعد يه سري وايساد اين گوشه، از اين نگاه چپ چپا کرد بهشون.
از اين نگاه يه ابرو بالاها که معنيش اينه که تا قبل از اينکه خودتو بيشتر ضايع کني دست از اين کارا وردار.
بعد يه سري مجله‎هاشو ور داشت شروع کرد ورق زدن که يعني اصلا مهم نيستين واسم.
گفتم ماهيه اعتصاب؟ ماهيه يه تکوني به خودش داد که بهم بفهمونه ماهي و سکون؟حاشا و کلا.
گفتم چي بگم. اينجوري که نمي‎شد ماهي در کوزه و وبلاگ تعطيل. گفتم: حالا حداقل پرشين...
نذاشت حرفم رو تموم کنم. با اون چشمهاي قلمبه‎اش به آينده خيره شد و مصممانه قضيه رو حواله داد به خاويارهاي ماهيه همسايه.
سپس حيکمانه افزود:
يک بلاگ اسپات زبانم لال معيوب مي‎ارزد به هرچه پرشين بلاگ و بلاگ اسکاي ايراني است.
اگر ادامه پيدا کرد ظرف سه سوت اف تي پي اش مي‎کنيم يک جاي ديگر. بعد هم رفت و من شنيدم که زير لبي چيزهايي گفت.
خلاصه گفتم که بدونين فوقش اسباب کشي مي‎کنيم اما تعطيل هرگز.
خوب حالا گوشي رو لطف کنين.

Monday, July 07, 2003


داشتم فکر مي‎کردم که چي شد که برنگشتم. گفتم نکنه چون هرگز به آبهاي شور نرسيدم. فهميدم راست مي‎گم.

Saturday, June 21, 2003


يه سر مي رم به سمت آبهاي شور. بر مي گردم!

Monday, June 09, 2003


اينکه صبح پاشي سر نوبت بردن ماشين داد و بيداد راه بندازي هيچ اشکالي نداره. بعدشم که ماشينو ور داشتي رفتي،
عين کس خلا گريه‎ات بگيره که من چه بدبختم تا همه ريمل‎هات بريزن پايين هم اونقدرا بد نيست.
تو اين وانفسا براي اينکه ميون اشک و آه به درد خودت نميري چت موزيک نمي‎ذاري که! مثلا براي اينکه بگي خيلي رها هستي از همه چي،
يه موزيک خالتوري مي‎ذاري که حال و هوات عوض شه. پنجره ماشين رو هم مي‎کشي پايين که اين ديم بارا ديپسِ موزيک بره بيرون.
آره! اصلا بشنون بقيه هم. چون الان تو از همه چيز خيلي رها هستي و مي‎خواهي دردت! رو فراموش کني و اصلا يه دفعه برات مهم نباشه
که مردم فکر کنن تو خالتورهستي و درجه فرهيختگي‎ات رو نفهمن.*
بازم اصلا بد نيست. حالا تصور کن تو ترافيک که وايسادي يه دوست پسر 4 سال پيشت که 6 ساله نديديش درست بياد کنارت وايسه.
نه هنوز بد نشده. اما اگه يادت بياد که چه دهني ازش صاف کرده بودي سر موسيقي خالتوريهايي که گوش مي‎داده، يهويي خيلي بد مي‎شه.


*يه چيزي تو مايه‎هاي مردم به گوشِ چپِ آقامون!

Friday, June 06, 2003


مي‎گم حالا که بيکاريم بشينيم يه سري اعتراف کنيم.
هان؟

Thursday, June 05, 2003


ضرب‎المثل: يارو نوشتنش نميومد هي لينکاشو انگولک مي‎کرد.

Saturday, May 24, 2003


ميوه‎هاي جديد، راسِّ کار اسهاله.
زير آفتاب سگ دو زدن، راسِّ کار گرمازدگيه.
غذاي بيرون، راسِّ کار مسموميته.
بيخوابي، راسِّ کار اعصاب متشنجه.
کولر گازي، راسِّ کار چاييدن و تب و لرزه.
قرارهاي ماهيانه هم راسِّ کار همين الانه؟
ماهي هم ماهيه سگ که نيست. يه دفه ديدي تلف شد.

Friday, May 23, 2003


خود شيفتگي
right click-properties-desktop-follow-ok

Monday, May 19, 2003


برا ماهيه يه نيمکره شيشه‎اي آبي گرفتم تا از توش که نگاه مي‎کنه تَوهّم دريا بزنه.


خاطره تداعي شده: پدر بزرگ گرامي سالها پيش براي اولين بارخونه عروسِ گلشون تشريف ميارن.
عروس گل( مادر ماهي*) براشون چايي مي‎ريزن توي فنجونهاي مهمون (کلاس يعني) که شيشه‎اي سبز رنگ بوده.
پدربزرگ گرامي هم نه مي‎گذارند نه بر مي‎دارند** ، درجا خودشون رو تشبيه مي‎کنن به اون خري که صاحبش بهش يونجه مي‎داده ولي عينک سبز به چشمش مي‎زده.

* نه. فحش نيست به خدا

Sunday, May 18, 2003


يکي از کابوسهايي که از بچگي هنوز هم گاهي مي‎بينم، راديوييه که هر دکمه‎ايش رو مي‎زنم خاموش نمي‎شه. حتي وقتي از برق مي‎کشمش.
حتي وقتي خورد مي‎کنمش.

Wednesday, May 14, 2003


يکي از توهماتي که يه بار منو خيلي ترسوند وقتي بود که چشمم رو بستم اما هنوز مي‎ديدم.

Friday, May 09, 2003


برخلاف اون چيزي که تصور عمومه، آدمايي که توانايي و استعدادهاي زيادي دارن هيچوقت به موفقيت متناسب با تواناييشون نمي‎رسن.
کافيه چند بار اين توانايي رو محک بزنن بعد ديگه واقعا لزومي نمي‎بينن که به خودشون يا کس ديگه‎اي اثباتش کنن. بنابراين بي‎انگيزه مي‎شن.
همه چي جذابيت خودشو از دست مي‎ده. فکر مي‎کنن وقتي تو هرکاري راهشو بلدن و موفق خواهند بود (potentially)، ديگه چرا انرژي بيهوده مصرف کنن؟
پس
همچين بي‎خيال مي شينن گوشه خيابونِ زندگي،
پاشونو تکيه مي‎دن به جدولِ تنبلي و
سيگارِ عمرشون رو دود مي‎کنن*.

"ماهيه مي‎گه بگو": ماهيه درتمام مدتي که من داشتم اينا رو مي‎گفتم داشت با باله‎هاش به خودش اشاره مي‎کرد. از توي همون رختخوابي که اون زير وصفشو ديدين! نفهميدم کدوم قسمتشو به خودش گرفته.

*بابا استعاره...

Tuesday, May 06, 2003


ديدين بعد از ظهرهاي بهاري که کلي هم مشق دارين،
بعد از نهار چرب وچيلي،
به همراه سبزي و پياز و دوغ،
خوب؟
ديدين ملافه‎ها چه خوشرنگ مي‎شن؟
ديدين چه نسيم خوبي مياد؟
ديدين چه نور کج خوشگلي روي تخت مي‎افته؟
ديدين تعداد و نرمي بالشها هرکدوم محاسبه شده، اونجا منتظره؟
ديدين دماي هرکدوم از اجزاي رختخواب دقيقا همونيه که بايد باشه؟
ديدين بلندترين وُلوومِ خفن ترين آهنگ از بوس شب به خير لطيفتره؟
ديدين؟


لا مَصّبو ديدين؟

Thursday, May 01, 2003


يکي... دو‎تا... سه‎تا... چهار‎تا...
نشستم.
پنج‎تا... شش‎تا...
نگاهش مي‎کنم.
هفت‎تا... هشت‎تا...
بي‎حسي خوبه.
نه‎تا... ده‎تا... يازده‎تا....
چند تا ديگه؟
سيزده‎تا...
دووم بيار!
پونزده‎تا... شونزده‎تا... هفده‎تا....
دراز مي کشم.
بيست و يک.
صدا قطع مي شه.
چشمام رو هم مي‎بندم.

حقيقتشو بخواين من نه از آمريکا خوشم مياد نه از گربه ها.

Thursday, April 24, 2003


گربه ها هم سياست آمريکا رو در پيش گرفتن: "مي‎تونيم، مي‎کنيم"

من تا به حال نگفته‎ام تجاوز کار بدي است.

Sunday, April 20, 2003


روزايي که حس وبلاگ نويسي نيست و من مي‎نويسم احساس مي‎کنم به وبلاگم تجاوز کرده‎ام.

Friday, April 18, 2003


مروري بر رفتار شناسي ماهيانه
اين ماهيا يه تيريپي دارن اونم اينه که هرگز گريه نمي‎کنن. نه واسه اينکه خيلي قوي و باحالن. نه ديگه اين دفعه ربطي به باحالي شون نداره.
قضيه اينه که آدما رو ديدين گريه مي‎کنن آب مي‎ريزن تو هوا؟ حالا ماهيا اگر بخوان گريه کنن بايد قاعدتا هوا بريزن تو آب ديگه.
تا اينجاي مساله اشکالي نداره. اما خوب تصور کنين ايستادين بالاي يه استخر بعد يه مشت حباب حباب داره مياد بالا.
از اونجايي که بي‎جنبه هستيد مسلما راجع به کسي که اون زيره فکر مثبتي نمي‎کنين. احتمالا زيرزيرکي يه لبخندي هم مي‎زنين.
بعد که يارو اومد بالا با انگشت به دوستتون نشونش هم مي‎دين و يه جورايي رفتارمي‎کنيد که انگار اين عمل از شما هرگز ساتع نشده و نمي‎شه و نخواهد شد.
بنابراين طبيعيه که ماهيا به قيمت غمباد گرفتن هم شده، هرگز اين بي آبرويي رو تحمل نکنن و به مرور زمان قيد گريه را در زندگاني متلاطم خود بزنند.

کماکان حس وبلاگ نويسي نيست و من از جمعهاي نشئه باز، اونم عصر، حالم بده....

يه چند مدتي بود مي‎خواستيم بيايم اينجا از اين cake اينا بنويسم. نه که تفسير کنيم آهنگاشونو، فقط بگيم که اگه براتون مهمه ما خيلي حال مي‎کنيم باهاشون. از اين لحاظ که يه مايه هايي بعضي از اعضاي نداشته بدنشون خُله و اين حرفا**.
بعد پريروزا ديدیم اي بابا تصادفا اين حاجيمون نه تنها اونا رو زنده ديده! بلکه باهاشون عرق کشيده و جوينت خورده و باهم "چيز" چرخ هم زدن.
اونم تو جردن*
بعد هم همونجا يه تفسيرِ اساس از آهنگ "يه صف دراز از ماشين" صادر کردن که آدم حيرون مي‎مونه.
در ضمن توي اين پستشون هم يه سري ذکر خير رفقاشون، يعني همون "کيک" اينا هست.

(همچنان حس وبلاگ نويسي نيست)

**مي‎گن مودب باش خوب چي کار کنم.
* يه کم مونده به آخر باحالي.

آنگاه که حتي کارتون گربه-سگ به همراه بستني چوبي هم حال آدم را خوب نمي‎کند...

حس وبلاگ نويسي نيست يه چند روزي*

Friday, April 11, 2003


يک سري حقايق مهم، يک سري آرزوهاي بزرگ:
1-
اگر دکمه آسانسور رو نزني هيچ جا نمي‎ره.
براي پرينتر خيلي سخته بدون کاغذ پرينت بگيره.
تلفن تا زنگ نزده باشه کسي توش نيست*. وقتي هم اشغاله هرچي صبر کني کسي گوشي رو برنمي‎داره.
موهاي کثيف رو اگر نشوري، خودش تميز نمي‎شه.
سيگار فشار رو پايين مياره. قهوه بالا مي‎بره.

يکي از نتايج: هيچ چيزي با آدم راه نمي‎ياد.

2-
من خيلي دوست دارم وقتي دلم مي‎خواد مثل دلقکا ماتيک قرمز بزنم ياروهه بهم نگه چرا اين شکلي کردي خودتو.
من خيلي دوست دارم همسايه روبرويي يه ساعت بهم زل نزنه چون با برگ گلدونِ پشت پنجره ماتيکمو پاک کردم.
من خيلي دوست دارم که بفهمه رنگ قرمز روي سبز روشن قشنگ مي شه.
من خيلي دوست دارم به خودم فحش بدم که تو اين هوا تو خونه نشستم.
من خيلي دوست دارم اين مونيتور رو (يا شايد هم خودمو) چهار طبقه پايينتر پرت کنم، بعد باباهه بياد بگه: عزيزم چيزي ناراحتت مي‎کنه؟
من خيلي دوست دارم يه صفتهايي رو بهم نسبت ندن حتي با خنده.
من خيلي دوست دارم وقتي ياروهه داره کس مي‎گه فقط لبخند بزنم و بحث نکنم.
من خيلي دوست دارم که شعراي شمس آخر ريتمه.

يکي از نتايج: منم تو رو دوست دارم.
(البته به هر حال نمي شه مطمئن بود)

*البته به هرحال نمي‎شه مطمئن بود.

Thursday, April 10, 2003


ديروز کشف کردم سرعت حرکات فروشنده‎ها با قيمت چيزي که مي‎فروشن نسبت عکس داره.

Monday, April 07, 2003


ماهيه لم داده بود تو ايوون و حموم آفتاب مي‎گرفت. بش مي‎گم: ماهيه!
آب پرتقالشو که يه چتر گوشه ليوانشه هورت مي کشه وبدون اينکه نگاه کنه مي‎گه: جان ماهي!
مي‎گم: اين همه راجع به مزاياي صلح و دوستي نطق کردي يادت رفت بهاره‎ها، عيد شده، تصميم بگيري، به همه اعلام کني و از اين حرفا.
ازبالاي عينک آفتابي ژورژيو آرماني‎اش يه نگاهي به من مي‎اندازه بعد دوباره مشغول ورق زدن مجله‎اش* مي‎شه.
مي‎گه: والا يه ليستي تنظيم کردم. اما نشد. مثلا خواستم در سال آينده يه کم cool بشم يادم اومد تو کتاباي زيست شناسي نوشته ماهيا موجودات خونسردي هستند.
خواستم ديد بازتري به قضايا داشته باشم ديدم چشماي ما که خود بخود زاويه صد وهشتاد درجه رو مي‎بينه. خواستم هيچي مغزمو فول تايم مشغول خودش نکنه و
حواسم به همه چي باشه، ديدم من حتي اگه بخوام هم تو هيچي نمي تونم غرق بشم. و کلي چيزاي ديگه. خلاصه هرچي اومدم باحالتر بشم ديدم نمي‎شه.
بعد عينکشو درمياره و يه جور عاقل اندر سفيهي بهم نگاه مي‎کنه و ادامه مي‎ده: من واقعا تعجب مي‎کنم از تو.
همه مي‎دونن بهار فصل جفت گيري ماهياست. جز اين که ديگه کاري ندارن. تصميم براي چي؟
يه نگاي ديگه به ژشستش مي‎کنم. شونه‎هامو بالا مي‎اندازم. مي‎رم پي کارم.

*والا اسم مجله هه خارجي بود. ترجمه‎اش مي‎شد "بازيِ دختر". (خوب من شرمنده‎ام. چي بگم؟)

Wednesday, April 02, 2003


يک روز با طبيعت در سال گوسفند. به به!
پدر جلو افتاد. نفس عميق کشيد و گفت به به! به به!
‎‎بچه‎ي پسر به همراه ‎‎بچه‎ي دختر چهار قدم بلند برداشتند و يک صدا گفتند به به! به به!
مادر پايش توي گل رفت. مادر غر زد. پدر گفت: چه کوهي چه دشتي به به! ‎‎بچه‎ي دختر غش غش خنديد و گفت: اين جنگل چه زيباست. نکند گم شويم؟ بعد يک بار بالا و پايين پريد.
‎‎بچه‎ي پسر اخم کرد و گفت: يواش. تو مستي.کسي نبايد بفهمد.
مادر زانو درد گرفت. ‎‎بچه‎ي پسر گفت: پدر ساعتهاست داريم راه مي‎رويم بس نيست؟ پدر قدمهايش را تند کرد و گفت: چه مسيري به به! به به!
‎‎بچه‎ي دخترچند ‎‎بچه‎ي دخترِ کوچک ديد و گفت: مي‎دانم شما توي جنگل گم شديد نه؟ بچه هاي دخترِ کوچک جيغ زدند و گفتند: نه مامانمون آنجاست. و در رفتند.
به رودخانه که رسيدند رودخانه پر آب بود. مادر در رودخانه غرق شد. پدر گفت: به به چه سال پر آبي!
‎‎بچه‎ي دختر لخت شد و پريد توي رودخانه. ‎‎بچه‎ي پسر داد زد: آهاي! تو مستي. لباسهايت را بپوش. کسي نبايد بفهمد.
‎‎بچه‎ي دختر غش غش خنديد و خودش را رساند به پدر. ‎‎بچه‎ي پسر با يک قدم از رودخانه رد شد. برف باريده بود روي کوه. ‎‎بچه‎ي پسر لاغر بود، يخ زد. پدر گفت به به! چه هوايي! ‎‎
بچه‎ي دختر جست و خيز کنان دنبال پدر دويد. از اين تکانها بهمن آمد. ‎‎بچه‎ي دختر زير بهمن ماند و احتمالا مستي‎اش پريد. پدر گفت: به به چه برفي!
پدر جلو افتاد و بعد ايستاد. لحظه‎اي احساس کرد چيزي کم است. فهميد حالا که روي قله دماوند ايستاده است ديگر آن را نمي‎بيند.
ولي پدر کم نياورد. نفس عميقي کشيد و گفت به به! به به!

يه سري عکس هنري ببينين تا ببينيم چي مي شه.
من فقط موندم که يارو تو اين لحظه ها چطوري تو کف گرفتن يه عکس هنري بوده. اينکه عکساي خوبي هستن يه جورايي اذيت مي‎کنه.

Friday, March 28, 2003


ماهيه منو کچل کرده بود که ما بايد موضع خودمون رو در قبال جنگ اعلام کنيم. يه ريز بالا و پايين مي پريد ومي‎گفت:
" هر ننه من قمري رو مي‎بيني يه تحليلي داره. ما هيچي نگيم خداي نکرده فکر مي‎کنن "اينجوري" هستيما...."
هرچي دست به پولکش شدم بياد پايين نيومد که نيومد (از خر شيطون رو مي‎گم.) منم کلافه شدم گفتم اين تو،اينم تيريبون برو هرچي مي خواي بگي بگو در رو هم بستم رفتم بيرون.
چند لحظه بعد طاقت نياوردم لاي در رو باز کردم ببينم چي داره مي‎گه. ديدم لپاش گل انداخته باله‎هاشو هي تو هوا با هيجان تکون مي‎ده هر از گاهي هم مي‎کوبه رو تيريبون و مي‎گه:
"اي سربازاي آمريکايي! من اون روز تو تلويزيون ديدم يه موشک سه برابر هيکلتونو گرفته بوديد عين بادکنک اين ور اون ور مي‎برديد.
آخه حيف جووناي قوي خوش تيپ و خوش هيکل و نازي مثل شما نيست پاشدين اومدين بجنگين؟ آخه حيف اون هيکل ها نيست؟ حيفِ اون خنده هاي پر از دندوناي رديف سفيد نيست؟
آخه شما بايد موشک بلند کنين؟ بابا شما که براي کشتن احتياج به اين همه اسلحه ندارين. کافيه يه لبخند..."
در رو بستم يواش گفتم:اي ماهي نديد بديد...
يواش گفتم چون خيلي هم بي‎ربط نمي‎گه!

Saturday, March 22, 2003



اين انيميتد گيف! رو اين آقاهه برامون فرستاده. مام چسبونديمش اينجا واسه خودش وول بخوره!

Thursday, March 20, 2003


حقيقتش اينه که سرم اين دم عيدي خيلي شلوغه. هي از اين تنگ به اون تنگ. انقدر هم سريع بايد اين کار رو انجام بدم که هيشکي نفهمه اين ماهيا همشون منم. هي بايد تغيير سايز بدم، تغيير رنگ بدم، تغيير شکل بدم، آرايشگاهها هم که نافرم شلوغ، خلاصه سخته ديگه.
تازه مي گن اون لحظه سال تحويل يه تکون "اينجوري" بايد به خودم بدم. منم گاهي مي‎دم گاهي نمي‎دم. اون لحظه در واقع هيشکي حواسش به من نيست. يعني تا حالا که اينطور بوده.
حالا من مي‎گم شما امسال ديگه منو مي‎شناسين. هرچي باشه نون و وبلاگ هم رو خورديم يه کم بيشتر منو تحويل بگيرين خوب؟ منم قول مي‎دم اون تکون "اينجوري" رو حتما به خودم بدم.

Friday, March 14, 2003


روايت است که در اين روز* نواختن آهنگهاي ماژور و آهنگهايي با سرعتي بالاتر از آندانته حرام است.
مستحب است به جاي نواختن ساز، آنرا بر فرق سر خويش يا کس ديگري بکوبند. که اگر ساز بشکند، حداقل**چهل و پنج و نيم و اگر سر، راديکال صد و بيست و پنج به توان سه دوم ثواب دارد.
واجب است که خوانندگان در اين روز آواز را از ته شکمشان بيرون دهند، درون ميکروفونهاي که اکو و انواع افکتها را دارا باشد تا همگان بشنوند و پند گيرند.
و بدانيد که عذابي است اليم براي آنها که صداي آوازشان خوش است وکوک است و همانا بميرد هرکس که ذره‎اي از زيبايي در او يافت شود.

*حالا يه روزي ديگه. زياد گير نديم.
** بديهي است هرچه اندازه ساز بزرگتر باشد اين رقم بزرگتر خواهد بود.

Wednesday, March 12, 2003


نمک و فلفل
يه روزي، سر فرصت، بايد بشينم حساب کتاب کنم. يه سري عدد و رقم در بيارم، بدم دست همه مردم دنيا.
اگر شانس بيارم و همه مطابق اون عددا عمل کنن، فکر کن چقدر زندگي دلپذير مي شه.
از هر آدمي به مقدار لازم.

Sunday, March 09, 2003


يه سيستمهايي هست من اسمشون رو گذاشتم *self destructive
مثال: من افسرده‎ که مي‎شم زياد مي‎خورم. من زياد که مي‎خورم چاق مي‎شم. من چاق که مي‎‎شم افسرده تر مي‎شم. من افسرده تر که مي‎شم زيادتر مي‎خورم....
اين پروسه اينقدر ادامه پيدا مي کنه که يا من بترکم يا دقمرگ بشم.

*اي ول چه باحالي ماهيه

Monday, March 03, 2003


يک ماهي با خوش بينيته* بالا
حُسن اينکه هيشکي خونه نباشه اينه که لازم نيست فندک و سيگارو "..."ات رو تو هزار تا سوراخ قايم کني.
مي توني تو همين خونه وسط اتاق کارت رو انجام بدي.
مي‎توني پنجره رو باز نکني تا مدتها هم بوش باقي بمونه.
مي توني هرجا دستت اومد ولوشون کني.
مي‎توني از ديدن دوباره‎اش هيجان زده بشي.
حُسن اينکه خونه پر از آدم باشه اينه که ديگه جاي فندک و سيگارت تو مخفيگاهش امنه و ديگه گم نمي‎شه.
مي‎توني رو پيدا کردن دوباره‎اش حساب کني.
مي‎توني يه راز داشته باشي.
علاوه بر همه اينها، يه لذت ديگه داره وقتي مخفيانه و با ترس و لرز و آويزون از پنجره اين کارو انجام مي‎دي.


پي‎نوشت: خصوصيات بالا براي آدمهاي غير مجاز هم صدق مي‎کنه!

تاويل خوشبينيتيک: ليوان من پُره. ليوان من پُره. ليوان من پُره. ليوان من....ليوان من...ليوان من کو؟؟
کو اوت**: خوشبينان جهان متحد شويد.

Optimistiaat*
Naghle ghol**

Monday, February 24, 2003


البته تعريف از خود نباشه ولي مي‎دونستيد حافظه ماهي سه ثانيه‎ايه؟ يعني اگه اين ماهي از ديدن قيافه شما ذوق کنه، بره يه دور دورِ آکواريومش بزنه، باز از ديدن قيافه شما ذوق مي‎کنه.
فقط تصور کنيد چقدر همه چيزدر زندگي براش هيجان انگيزه.
يک زندگي در لحظه‎ي واقعي!

پشت ويترين مغازه‎هه يه شورت مردونه ديدم مارکش "فرويد" بود.
اينم آخر و عاقبت حرفاي بي‎ناموسي زدن در زندگي. پند بگيرين.

Thursday, February 20, 2003


روزي که فهميدم چيزي شده، فقط گفتم کاش خودش طوريش شده باشد. براي خودش هميشه به خير مي‎گذشت.
مسافرت بودن. صبحش به دخترش مي‎گه: دستت درد نکنه دخترجان قبل از اينکه بميريم ما رو آوردي بهشت! بعد از ظهرش هم تموم مي‎کنه. خيلي راحت.
پسرش-فقط يه هفته بعدش- مي‎گه: اينا که اينطور آه و ناله مي‎کنن، فکر مي‎کنن مرگ آخرشه. نه بابا مرگ انتهاشه.
من مي‎گم: تو که اينو مي‎گي، آخرشي.
بعد مي‎خنده. دلم مي‎خواد واقعي بخنده. نمي‎خوام تلقين باشه. انگار دوست داشتنش تموم شدني نيست. بعد از اين همه مدت خنديدنش رو دوست دارم.
مي‎گم: دلم خيلي برات تنگ شده. يهويي بي‎ربط مي‎گم.جوابم نمي‎خوام.
باز مي‎خنده مي‎گه: من که حيرانم! خيلي خوبه. يه حالتاي عجيبي دارم.
عاشق اين حالت هپروتي‎اشه. اينکه براش چيزي "درد" نباشه. حتي مرگ پدرش.
آرامش عجيبيه وقتي فکر کني هيچ چيز درد نيست.
دلم مي‎خواد هنوز، براي بي‎دليل رفتنش عصباني باشم و دلم مي‎خواد که باز، اين آرامششو تحسين کنم.
من که مي‎دونستم،آدم حيران موندني نيست.
راستي اين مرگ که مي‎گن مراسم داره.
غروب که مي‎شه، مي‎رم رو پشت بوم، در رو قفل مي‎کنم، آروم دراز مي‎کشم روي زمينِ خيس و با چشماي باز به رکوييم موتزارت گوش مي‎دم.
اولين باره که عزايي که درش هست رو اينقدر حس مي‎کنم. يک غمِ قوي. يک غمِ مصمم. يک غمِ مغرور.
حالا حالم خيلي خوبه.

Saturday, February 15, 2003


اين ياروهه بود فرانسويه، لينکشوگذاشته بودم، هشت فوريه، گفته بودم صفحه اش قشنگه، يه لينک امپيتيري از پوگ گذاشته بود، يه ليريکس از دوبلينرز، راجع به مخترع آبجو،هيچکدومتون نرفتين ببينين،خوب؟
رفتم تو صفحه‎اش ديدم يه پست داره نوشته: يه وبلاگي عربي بهش لينک داده.
(منو مي‎گفت)
بعد يارو نفهميده چي نوشته.از اين عرب و اون عرب پرسيده، هيشکي هم طبيعتا نفهميده. حتي داده گوگل ترجمه‎اش کنه براش.
(انصافا که ترجمه اين گوگل هم به درد عمه گوگله‎اش مي‎خوره)
بازم فقط دستگيرش شده که اين وبلاگه مربوط به دريا و ماهي وآب و اينجور چيزاست! بعد فکر کرده احتمالا چون من يه تروريست بالقوه هستم،(از اونجا که عربم) حتما بهش فحش دادم.
خلاصه بحث داغ بود و توهم توطئه در فضاي سياه و سفيد وبلاگش موج مي‎زد .
رفتم با يه زبون دست و پا شيکسته نوشتم آقا ما مخلص گرافيکتون هم هستيم. شيکسته نفسي مي‎فرمايين و با اينکه نمي‎فهميم چي مي‎نويسين اما مي‎خونيم و از اين حرفا.
حقيقتش ديديم خارجيه و کلاس داره وبلاگ ما تو يه وبلاگ اروپايي مطرح بشه. تو کنتورمون بريم ببينيم از اروپا تشريف آوردن تو.همچين جلو در و همسايه سرمونو بالا مي‎گيريم.
گذشت و دوباره رفتيم اونجا. نوشته‎امون روخونده بود و نه تنها فهميده بود!!! بلکه کلي هم ذوق کرده که يکي از اين سر دنيا ازش تعريف کرده. بعد نوشته اين معنيش اينه که وبلاگ من بين‎المللي شده.
حالا نه. اما اگه يه روز فهميدم فرانسويش چي مي‎شه، روشنش مي‎کنم. مي گم: الکي دلت رو خوش نکن. ايران حتي خارج هم نيست، چه برسه به بين‎الملل.

Sunday, February 09, 2003


همنوايي شبانه ارکستر آبها!*
يه حموم رو تصور کنيد با يه دوش، يه توالت فرنگي، يه دستشويي، يه هواکش.
روي اين حموم يه دونه و زيرش سه تاي ديگه حموم بچينين، دورش هم يه سري اتاق. حالا يک آپارتمان 5 طبقه دارين که توي حموم طبقه چهارمش واقع شدين.
اين هواکش راه ارتباطي شماست، از لحاظ صدايي و بويايي با چهار تا آپارتمان ديگه.
حالا تصور کنيد همسايه طبقه بالا يه خانومه است که کلي تو حِسّه. بعد نوار مي ذاره با صداي بلند وصداش از توي هواکش مياد.
از اونجايي که خانومه کلي تو حسه، با صداي فالش و جيغ جيغي‎اش با خواننده شروع مي‎کنه به خوندن.

اي الهه‎ي نااااااااااااااااااااااااااااااااز
با دل من بساااااااااااااااااااااااااااااااااز
کاين غم جانگدااااااااااااااااااااااااااااااااز
برود زبَررررررررررررررررررررررررم

اينو ول کنين برگردين تو حموم.
حتما مي‎دونيد که توالت فرنگي به دليل فرمش از توالت ايراني خاصيت آکوستيک بهتري داره و صدا ها درون اون حجم و اکوي خاصي پيدا مي کنند.
اينکه شما درون حموم هستيد حتما دليل خاصي داره. پس روي توالت فرنگي بنشينيد و مشغول بشيد.
مرحله بعدي اينه که باهم چشم باخ را دور ببينيم و يک قطعه چند صدايي از اين ملوديها با همديگر بسازيم.

اي الهه‎ي نااااااااااااااااااااااااااااااااااز
شيش شييييش شررررررش شش ش
با دل من بساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز
شررررررشيش شررررر شيييش ش ش
کاين غم جانگدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز
شيش شييييش شششششششششش شرررررر
برود زبَررررررررررررررررررررررررررم

حالا غم از بَرتون رفته.


* هرگونه شباهت اين تيتر با هر تيتر ديگر را شديدا نمي‎دونم چي کار بايد بکنيم.

Saturday, February 08, 2003


از اونجا که من خيلي خارجي هستم، داشتم لابلاي اين وبلاگ فرانسوي‎ها شنا مي‎کردم که يه دفعه با کله محکم خوردم تو وبلاگ اين آقاهه. سرمو بالا کردم ديدم ااااااااااااااه چه طراحي صفحه‎اش خوشگله. لينکاي بغلشو نگا. چه چيزايي نوشته چه آقاي باحاليه. گفتم به شما هم گفته باشم.
اين پُستش* يه اِمپيتيري* داره که باحاله. ليريکسش* رو هم نوشته.

يه نکته بامزه اش نظرخواهي‎شه به جاي "نظر بدهيد" نوشته:
"حرف بزنيد حرف بزنيد....مثلا يعني مهمه"
به جاي مثلا "سه تا نظر" نوشته:
"سه تا کلمه بدرد نخور"
اينم يه پست ديگه‎اش که ليريکس* يه آهنگ رو گذاشته در مورد ستايش از مخترع بيير*! با اين مضمون که خدا "چارلي ماپ" رو خيرش بده!
از گروه دوبلينرز.

*بابا من که گفتم خيلي خارجيم.

Friday, February 07, 2003


بالاخره رسيد به 70 تا.
يه بيست تا، يه ده تا، يه چهل تا. هر کدوم هم يه نفس. ضربدر بيست و پنج متر که کني خيلي مي شه. مي ره تو مايه هاي کيلومتر و اينا.


نتيجه فلسفي: مثل همه کارهاي ديگه، شنا کردن و نفس گيري هر چي به سمت ناخودآگاه پيش بره موفقيت بيشتري به همراه داره. ديروز کشف کردم بالاخره.
نتيجه علمي-عملي: بخوريد و بکشيد و بياشاميد. حال کرديد اسراف هم بکنيد.
جمله خارجي:*Life is short, Play hard
جمله عاشقانه: ترکت نخواهم کرد دلبند باريک و دو رنگم!

*شعار قديمي کمپاني Reebok

Wednesday, February 05, 2003


امشب از آسمون يه عالمه شکلات رسيد. فکر کنم مال اون گرسهايي بود که ديشب فوت کرديم تو صورت خدا.
تشکر لازم نبود.
really

Friday, January 31, 2003



La Jeune Dame

بيشتر از آدماي دروغگو از آدماي ضعيفِ بي اراده که خودشون هم نمي فهمن چي کار مي کنن عُقم مي گيره.
به خودش که گفتم، گوشي رو قطع کرد.

Wednesday, January 29, 2003


من اينجا چه کار مي کنم؟
من بايد شال گردن قرمزم را دور صورتم بپيچم بروم گاوم را بدوشم. بعد هم چند ساعتي بدوم توي برفها لُپهايم را قرمز کنم. موهايم را ژوليده کنم.
بعد هم تا ظهر دراز بکشم توي آفتاب کمرنگ به آميزش ابرها نگاه کنم.
آخ داشت يادم مي رفت بايد چند تايي بچه ريزه ميزه و تپل و کک مکي به دنيا بياورم که برايشان شال گردن رنگارنگ و کلاه ببافم، بپوشند، صورت گردشان قلمبه بزند بيرون.
اين دستمال هم دم دستم باشد که دماغشان را پاک کنم. هوا سرد است.
ولي بايد قبلش يک شوهر بکنم. يک شوهري که پوستين تنش باشد. با موهاي ژوليده و ريش بلند. کسي که هر روز براي من و بچه ها شکار کند. خلاصه اينکه مرد باشد.
الان هم بروم گرازي که ديشب آورده را پاک کنم تا امشب با گوشتش غذاي مفصلي درست کنم. يک جور تشکر که اين همه شوهر خوبي است.
خدايا چقدر کار دارم. من اينجا چه کار مي کنم.

Monday, January 27, 2003


برگي از خاطرات روزانه يک عارف

برده دل و قرار من
اين بالش و لحاف من
اين قهوه و سيگار من
اين سازو اين شراب من
اين تِرنت و وبلاگ من
برده دل و قرار من
اين تِرنت و وبلاگ من
اين سازو اين شراب من
اينقهوه و سيگار من
اينبالش و لحاف من

روايت است عارف نامي سراينده ابيات فوق سر هر "اين" دچار شوکي روحاني مي گرديده است.

Sunday, January 26, 2003


ماهي تو مستطيل چطوري وول بخوره؟

Friday, January 24, 2003


يک تيکه فيلسوف ماهي
آدمها يا بر اساس احساس عمل مي کنند يا عقل.
ما ماهي ها معتقديم که براي انجام هر کاري بايست تمامي جوانب را مو به مو سنجيد و همه احتمالات را به دقت محاسبه و بررسي کرد.
سپس همه محاسبات را درون سطل آشغال ريخت و چشم بسته بر اساس احساس عمل کرد.
زيرا هنگامي که همه چيز را در نظر بگيري مانند اين است که آن راه را رفته اي. راه رفته هم که رفتن ندارد.

Wednesday, January 22, 2003


چپ و راستش رو زير چشمي پاييد، سرش رو آورد جلو در گوشم و گفت: مواظب خودت باش اسمت يه کم بوداره...

سلام دوستم. حالم خوب است. به زودي شبيه مارگريت دوراس مي شوم. الکلي و زشت و معروف و غمگين.
کاري نداري؟

Monday, January 20, 2003


Hangover: Unpleasent physical symptoms experienced after drinking to much alchohol 

oxford's advanced learners dictionary 1999
تهوع که رو شاخشه. مخصوصا که معده خالي و کله صبح باشه.
بوها، صداها، تصويرها، حضور آدمها، همه چي هزار برابر مي شه و ديوونه ات مي کنه.
انگار همه نيروها به يک عصب وارد بشه اونم هزار بار شديدتر.
تنها چيزي که مي خواي
سکوته توصدا،
سکوته تو حرکتها،
سکوته تو حرارتها،
سکوته تو بوها،
سکوته تو تصويرها

يه چندين ميزان. همه سکوت لطفا.
...
...
...
...
...
...

اما بعد که يه خورده آرومتر شدي، يه نفس داغ روي گونه ات که لابلاش، با صداي بم، آوازي هم زمزمه کنه...
آره بدي نيست.

Sunday, January 19, 2003


ديدم براي يه ماهي زشته که با 4 دفعه عرض 25 متري رو شناي کرال رفتن به هِنّ و هِن بیفته.
انگشتمو تکون دادم گفتم ماهي ديگه سيگار بي سيگار.
بعد از دو هفته ترک! راضي و خوشحال که قدرت رفته را باز يافته ام به استخر رفتم.
يه دختره اونجا بود که خودِ 1 ساعت رو بي وقفه شنا کرد. انقدر حتي نمي ايستاد که من بهش بگم ايول!
کلي حرصم رو درآورد. هي به خودم گفتم: ماهي ببين سيگار با تو چه کرده. تو ورزشکار بودي. پند بگير. شرم کن.
در حال شرم کردن بودم که به دوستِ ماهي گفتم: دوسته! ديدي دختره چه اعجوبه اي بود؟
قيافه اش رو اينجوري کرد وگفت: آره قبل اومدن پيش من نشسته بود. چه بوي سيگاري هم مي داد...

Tuesday, January 14, 2003


يه خواب بعد از ظهره. تقصير من نيست که طولانيه. خواستم چند تيکه اش کنم، گفتم اگه خواستين هر روز يه تيکه اشو بخونين. قول مي دم تا چند روز ننويسم.


خواب ديدم اومدم خونه اما انگار وبلاگ يه نفره. خيلي گرافيکش خوبه. درهاي چوبي طراحي شده با مبلاي خيلي شيک. در رو مي بندم. دستگيره در رو که به سمت خودم مي کشم، دستگيره کش مياد و يه دفه چراغا روشن مي شه و آهنگي که مي خوام شروع مي کنه به خوندن.
داد مي زنم: کسي خونه نيست؟ جوابي نمياد.
بالاي در، درگاه نداره. همونجا جلوي در مي شينم. يه مبله که پشتش به منه. سر بلندگوهاي ضبط از بالاش پيداست. يه دفعه از همين پشت، بالاي يه کله رو مي بينم با موهاي سفيد. داره غلت مي خوره روي پشتي مبل.
ترسيده داد مي زنم: مگه نگفتي کسي خونه نيست؟
فضا عوض مي شه
من توي استخرم. همه دخترند و لُختِ لُخت. روي شکم دراز کشيدن با بدنهاي برجسته يک رنگ و يک شکل. توي قسمت سايه استخر هستيم. يک دفعه نمي دونم چي مي شه همه همونطور دراز کشيده دور يک چيزي حلقه مي زنن مثل ماهيهاي دور يک طعمه. خيلي زيادن. اون چيزي که دورش حلقه زدن لب استخره. بعضي ها توي آب هستند و بعضي ها لبه استخر. احساس مي کنم خيلي احمقند. من فقط مي خوام شنا کنم. چرا نمي رن کنار؟
فضا عوض مي شه
رفته ام پيش دوست پسره. يه اتاق دو متر در يک متره. انگاردفتر کار جديدشه. کلي آدم حسابي به نظرمياد. همه جا در و ديوار و ميزي که پشتش نشسته از يک رنگ چوب هستند. پشت سرش روي ديوار يکي از نوشته هاي منو زده. نمي بينم دقيقا چيه. تنها عبارت "اتاقِ خاليِ من" رو تشخيص مي دم.
مياد جلو منو بغل مي کنه . من به پشت دراز مي کشم اون بالاي سرمه. شونه هام رو مي گيره و مي خنده. دهنش تا بناگوش باز مي شه. دندوناش همه خورد شده و شکسته و سياهه. شايد صد تا دندون داره. خيلي چندش آور مي خنده. در حاليکه بالاي سرمه و من از پايين دارم نگاهش مي کنم. مثل ديوونه ها شده. شونه هام رو تکون مي ده آب دهنش لابلاي دندوناش برق مي زنه. تند تند حرف مي زنه. هيچ کلمه ايش معني نداره. اما من مي فهمم که داره مي گه: ببين من چقدر زشتم! براي همينه ولت کردم. تند تند داره حرف مي زنه. ترسيده ام. اما به خودم مي گم مهم نيست. مهم نيست. من برام قيافه مهم نيست. من خودشو مي خوام. خودشو دوست دارم.
فضا عوض مي شه
مادرم تو خونه پدربزرگمه. يه خونه خيلي قديمي. شبيه اسکيموها لباس پوشيده اما سراسر سفيده. يه روسري بزرگ پشمي بسته سرش با جورابهاي بلند سياه. يه سيخ بلند هم گرفته دستش. شاکيه انگار. مي دونم که داره يه چيزي رو تلافي مي کنه. خيلي جدي بهم مي گه: مي خوام برم قله. مي گم: آخه تو که تا حالا هيچ وقت هيچ کوهي نرفتي. قله؟ شاکيه. مي گه: مي رم. تا بالا هم مي رم. مي گم: خوب وايسا من برسونمت. انگار قبول مي کنه، مي ره توي حياط. من انگار نه انگار که حرفي زدم، مشغول کار خودم مي شم. با يه سري مکعب ريز دارم بازي مي کنم. به خودم که ميام مي بينم دو ساعت گذشته و من هنوز نرفتم. مي ترسم. اي واي الان حتما خيلي عصبانيه. بدو بدو مي دوم توي پذيرايي. يه مبل سه نفره سياهه که پشتش به منه. از پشت سر مادرم رو مي بينم و يه هاله از تصوير لباس توي خونه اش. خيالم راحت مي شه.
فضا عوض مي شه
باز دفتر کار دوست پسره است. من نشستم. از روي شونه اش نوشته ام رو مي بينم که به ديوار زده. خيلي آروم مياد جلو، چشماش رو مي بنده و شروع مي کنه خيلي نرم من رو بوسيدن. منم انگار اين لحظه ايه که مدتهاست منتظرش بودم. از خوشحالي دارم مي ميرم، خيلي خوبه. يه دفعه مي ايسته. شروع مي کنه تعريف کردن يه داستان قديمي مثل يه ضرب المثل يا شعر پند آموز. آخرين جمله اش اينه که جلوي پنجره يا توي ايوون از اين کاراي بد نکنين.
من يهو ترسيده بر مي گردم مي بينم پشت سرم -که بايد در اتاق باشه، يه ايوونه که لبه اش يه زن و مرد ميانسال نشستن. با قيافه هاي خيلي جدي. پشت سرشون منظره يه دامنه کوهه که مثل ماسوله پر از خونه است. خيلي نزديکه. روي همه سقفها هم آدم ايستاده. يه شهر دارن منو نگاه مي کنن.

Sunday, January 12, 2003


چندين شبه که تلويزيون جمهوري اسلامي برنامه هاي آموزشي نشون مي ده راجع به ايدز و جلوگيري از اون و اين حرفا (خسته نباشه. حالا ديگه؟)
يه دختري رو آورده بودن که چون با نامزدش - دقت کنيد نامزدش نه شوهرش- رابطه جنسي داشته، آلوده شده.
مجريه مي گفت: شما چه جوري آلوده شدين؟
جواب مي داد: طرفم معتاد بود و از طريق سرنگ آلوده شده بود.
بعد باز يارو (خنگ!) مي پرسيد: خوب چه جوري شد که شما آلوده شدين؟
جواب مي داد: رفتيم مسافرت...
باز يارو پرسيد: خوب؟
آخرش دختره جواب داد: خوب ما بالاخره قرار بود با هم ازدواج کنيم اين بود که... در اين لحظه فکر کنم بالاخره فهميد مجريه.
شب داشتم فکر مي کردم کار به چه مکانهاي باريکي کشيده که حاضر شدن روابط قبل از ازدواج رو توي تلويزيون لاريجاني به صورت علني مطرح کنن.
برگشتم گفتم: ماهي جان اگه اينقد زياد شده، نکنه تو هم ايدز داشته باشي؟ ماهي جان يهو کف کرد چشاش شد هشت تا. بدو بدو رفت اون سايتي که مُد شده همه برن ببينن کي مي ميرن.
چند دقه بعد با يه قيافه حق به جانبي برگشت. در حاليکه آثار يه نفسِ راحت در تمام صورتش موج مي زد گفت: 2056 . سايته گفته.
حالا اگه قبل 2056 ايدز بگيرم اين صفحه رو پرينت مي کنم، نشون عزراييل جون مي دم، باله هامو مي زنم به کمرم،
با اعتماد به نفس هرچه تمامترمي گم: گه خوردي عِزي جون. اينترنته! شوخي که نيست.
مطمئنم کم مياره.
خدا اين تکنولوژي رو از ما نگيره. چه ها نمي کنه.

Thursday, January 09, 2003


-مي گم اين نشد که...ماهي با توام..
هان؟
تو فکر خودشه داره مي گه:
پُک عميق به سيگارش مي زد و هميشه خيلي زودتر از من يه نخش تموم مي شد. من حس مي کردم اينکه سيگار زود تموم شه خيلي مردونه است.
خيلي حوصله نداشت حموم بره. اکثرا ته ريش داشت ويه جاي لباسش پاره بود و من حس مي کردم بي تفاوتي نسبت به ظاهر خيلي مردونه است.
گردنبند سرخپوستي که ازش دودر کرده بودم رو انداخته بودم گردنم. يه چيزايي ازش آويزونه عين دندون حيوون. دور گردن اون همچين مي چسبيد. دور گردن من آويزوون مي شد. بعد من حس مي کردم اينکه گردنبند دور گردن محکم بچسبه خيلي مردونه است.
مي نشست وسط رودخونه با طبيعت ارتباط برقرار مي کرد يه چيزايي هم مي گفت. مي گفت بهترين جا براي بدست آوردن نيروهاي جادوگريه. بعد من حس مي کردم ماورا خيلي مردونه است....

تا صبح تمام مصاديق مردانگي رو مي خواست رديف کنه اگه ولش مي کردم.منم گرفتمش. مي گن ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است.

Monday, January 06, 2003


در روايات آمده است که:
شيزوفرني از رگ گردن به انسان نزديک تر است.

Saturday, January 04, 2003


آندانته
صداي ويولنسل. نا خودآگاه دست سردش روي سينه اش مي رود. موجود نرم و کوچک را در دستش مي گيرد.
آرام. نوازش مي کند. پوستِ زير انگشتانش جمع مي شود.
آرام. انحناي گرمش را لمس مي کند. خواننده ي ايتاليايي مي خواند. تنها يک چراغ مطالعه روشن است. نورمتمرکز، روي تکه کنده درخت افتاده.
آرام. اين موجود زنانه وآرامش بخش را زير انگشتانش حس مي کند. مي فشارد.
آرام. گرماي پوست خودش زير دستهاي يخ کرده اش. پستي و بلندي هاي روي کنده درخت زير دست ديگر مي لغزد.
آرام. با لمسي چنان دقيق انگار هيچ وقت،هيچ نديده باشد. تک تک شيارها و برجستگيهاي کنده درخت زير بند بند انگشت مي سُرَد. نور متمرکز همه جاي ديگر را سياه مي کند.
آرام. صداي اُپرايي خواننده ايتاليايي لابلاي نواي ويولنسل مي پيچد. چنگ مي زند.
از لاي پنجره باز يک دانه برف، روي ميزِ کنار پنجره رقص کنان مي افتد. آرام قطره مي شود.

Wednesday, January 01, 2003


Cruel fantacies
دوست داشتم يه ماشين خشن داشتم، با سرعت مي کوبوندم بعضي ماشينا رو همچين له و لورده مي کردم. آي حال مي داد.
اون صداهه. اون ضربه هه. اون جرقه هه که جلوي چشمت مي زنه. مزه دهنت که يه لحظه تلخ مي شه. شيشه هايي که هزار خورده مي شه ومي درخشه.
چشاي من که برق مي زنه....

ضرب المثل: خدا ماهي اش رو شناخت که بهش ماشين خشن نداد

Monday, December 30, 2002


شکر گزاري: خداي يخزده را هم امروز بالاخره زيارت کرديم. بر دامانش بسيار سُريديم! از جانب شما هم نايب الزياره بوديم.
دماوندِ روبرويش قبول کناد!
حادثه: يک بچه پررو که گمان مي رود جونوري شبيه ماهي باشد پرشهايي زد که يکي از آنها فکر کنم منجر به ضربه مغزي شده باشد. به قول شاعر only time will tell
آرزوي آسماني: و آنگاه که در سرما نياز به تخليه جسمي! داري و کفشهايي بس سخت بر پا، اي کاش مي کني که مرد مي بودي.
در ضمن: دچار هيچگونه نوستالژي منجر به چسناله نشديم!
رمز گشايي: اي بابا من به IQ شما ايمان دارم!
خلاصه اش اينکه: بسيار مشعوفيم امشب!

Sunday, December 29, 2002


خوب ماهيه ديگه وول مي زنه

Thursday, December 26, 2002



هر از گاهي که مي شه، ليست favorite که پر مي شه، به فکر مي افتي راست و ريسش کني. يه سري رو پاک مي کني. نه ديگه اينو نمي خونم. هاان اين يکي رو بايد يه مدت سر بزنم. بعد بالا پايين مي کني جاهاشون رو.
بعد دسته بندي مي کني.اينا واسه خنده. اينا واسه ادبيات. اينا واسه آدماي توش.
بعد مي بيني که هر چيزي که زياد مي شه محکومه که بره توي يه دسته بندي وگرنه کار نمي کنه.
مرده شور هرچي دسته بنديه ببره.

Tuesday, December 24, 2002


اين "آواز اساطير" از شاهکارهاي شهرام ناظري و اصلا موسيقي ايرانيه!
با ضد ضربهاي شاهکار و سکوت هاي بي نظير که اصلا در موسيقي ايراني مرسوم نيست، نو آوري بسيار زيباييه. (خيلي خوب هيجان زده نشو ماهي جان)
بعدشم خوب من اصولا عاشق لحن زبان کردي ام. در حالي که هيچي هم ازش نمي فهمم.
گاهي پيش مياد که ديوونه شي ازش بري تو مايه هاي سماع و هد بنگ و اينا!
حتي اگه با موسيقي سنتي نافرم عناد داري گوشش کن.
با وُلوم بالا!
دِهه! ماهي مي گه يه چيزي مي دونه ديگه.
گوش کن.

Saturday, December 21, 2002


 يلدا اسم قشنگي است


شمع و شراب و نورِ قرمز
يه عالمه زوج، همه جو گرفته!
يه عالمه رقص، يه عالمه مست.
اگر هم کسي نزديک بياد، با نفسي عميق بوي توتون و عطر مردونه رو بو مي کشم. بي نگاه. چون چهره ها هيچکدوم خودش نيست.
يکي: راستي بيشتر ببينمت وقتاي خاليت کي هست؟
من:ندارم.
يکي ديگه:شما چقدر زيبا شدين امشب!
من: فقط يه لبخند. رومو بر مي گردونم.
يکي هاي ديگه: رقص؟
من:...
آره. رقص ديگه خودمه.
انحناهاي ضد نور زنانه در برابرزمختي مردانه و حرکت!
رقص شبيه سکسه يا سکس شبيه رقص؟
من تنها. با سيگارم. همه رو از دور نگاه مي کنم. دنبال شب يلداي پارسال مي گردم.
پارسال اين موقع، يه شب سرد، من روي خاک، توي ارتفاع، دراز کشيده، تمام شهر زير پام، يه سايه سياه بالاي سرم، پشتش ماه.
هيجان يه شروع عجيب و غريب.
يعني امشب زنگ زده؟ کاش نمي رفت تا يه سال هم بشه.
بعد مي خندم. آخه سالگرد يعني چي. سالگرد يعني تکرار. تکرار هم يعني مرگ.
گويا حافظ هم آخر شب تاييد مي کنه:
ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش بيرون کشيد بايد از اين ورطه بخت خويش
بعد مي گم: خوب اگه که خوب بود چرا بايد تموم شه. چرا همه اش مسافرت از اين شهر به اون شهر. بسه ديگه.
بعد باز حافظ، به در که خودش باشه مي گه که ديوار که من باشم بشنوه:
اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش.
يعني اينکه زندگي که قرار نيست همه اش بهت حال بده. حالگيري هم لازمه.
خيلي خوب. با چشم بسته،من فقط مي رقصم.

Tuesday, December 17, 2002


سيمولاسيون

ليوان قهوه سياه و برف اول
سيگار ديويدوف سياه به ياد بعضي روزها.
شبيه سازي لحظه
آويزون از پنجره توي هواي سرد و نمناک.
شبيه سازي مکان
به کسي چه که آويزون شدن، اجبار پنهاني سيگار کشيدنه.
تو آويزون شدي چون اين کار خطرناکه!
شبيه سازي ترس
و باز چه مهمه که لرز انگشتات که به لبت مي رسن از سرما است و نه از هيجانِ هيچ نهايتي!
شبيه سازي هيجان
بو و مزه تلخ قهوه به ياد بوي عطرهاي تلخ و مزه هاي تلخ.
شبيه سازي يه آدم؟
همه چيز رو مي شه شبيه سازي کرد
همه چيز شبيه هم

هست

خيلي خوب. حالا همه اينا رو بگير يه لحظه کامل باهاش

بساز
بساز
بساز

بعدش که ساختي، گوش کن!
يکيه که به ياد بعضي روزا داره مي خونه. چون الان ديگه:
Nothing else matters

Monday, December 16, 2002


از بچگي از اسم عارف خوشم ميومد. دلم مي خواست اگه بچه دار شدم و طبيعتا هم پسر بود اسمشو بذارم عارف. احساس مي کردم اينجوري بچه ام خيلي مرموز و روحاني مي شه و همه دخترا براش مي ميرن!
منم هي قربون پسرِ خوش تيپِ عاشق کُشم مي رم!
آخرش هم يه دوست پسر خوش تيپِ عارف مسلک کرديم* که پس از عشق و عاشقي بازي ما رو گذاشت و رفت پي عرفانش!
هِي زندگي!!!!!

*( کلمه و ترکيب:
از اين ور: شوهر کردن، دوست پسر کردن، سينه پهلو کردنetc...
از اون ور: زن گرفتن، دوست دختر گرفتن، معشوقه گرفتن، منانژيت گرفتن،ايدز گرفتنetc…)

Saturday, December 14, 2002


چرا يک؟چرا ماهي؟ چرا لا؟ چرا مينور؟

اطلاعات عمومي:

موضوع: موسيقي کلاسيک

گزاره خبري: گامهاي مينور و آهنگهايي که در اين گامها نوشته مي شوند داراي تمي غمگين و عميق هستند.
مثال: يکي از سوناتهاي کُس خُلانه ي موتزارت را با کنسرتو پيانوي باخ در لا مينور مقايسه کنيد.(10 نمره)
يافتم يافتم، يا همان آئورکاي خودمان*: نت لا همان بوق تلفن است يا بوق تلفن همان نت لا است.
نتيجه: مبتني بر لزج بودن ذات ماهيانه(!) عنوان اين صفحه هر از گاهي عوض مي شود.
تضمين: اسم ماهي همواره لاي اين عنوان وول خواهد زد.
پاورقي: خودمان يعني من و ارشميدس.

Wednesday, December 11, 2002


تصور کن صب از خواب پاشي با هزار اميد و آرزو بري ميل ماهي خانوم رو چک کني، بعد بگه شما يه دونه نامه نو دارين!
بري ببيني کيه که بالاخره انگشت رنجه کرده. بعد ببيني subject نامه اينه:

maahikhanoom enlarge your penis safely and naturally

تصور کردي؟

Tuesday, December 10, 2002


رفتم پيش آقاهه. گفت هوا هواي سيگاريه ها! گفتم جانِ ماهي من ديگه نيستم. مُخم رو دوست دارم. از آدماي خنگ بدم مياد. شبا صداي بوق اشغال مي شنوم. صبا تلفن زنگ مي زنه حتي وقتي قطعه. حافظه ام هي reset مي شه. هي بوي عطرِ آشنا مياد. عين اين مُنگولا هي خيره مي شم. بسمه ديگه.عرق داري؟
داشت.
من عرق اون سيگاري. من اينجا اون تو ايوون.
سر صُب شيکم خالي عرقِ خوب! بارون بارون بارون.
تلفن زنگ مي زنه. اون پاي تلفن من تو ايوون.
مستِ مست. از اون مستاي پر رقص! از اون مستا که هي
جمله مياد
شعر مياد
فکر مياد.
هزار جمله که اينطور شروع مي شه. آنقَدَر مستم که.....
که ذره اي از اين لحظه يادم نخواهد ماند هنگام هشياري.
رومانتيک شده ام جهانيان! آنقدر که دلم مي خواهد از همين طبقه پنجم پايين بپرم.
- ماهي جان
جانِ ماهي؟
- تصور نمي کني پريدن از طبقه پنجم به پايين کمي non رومانتيک باشه؟
آه! فرض کن اين پريدن سوي همچين چيزي باشه: آخرين خرمالوي قرمز، لابلاي شاخه هاي لُختِ درخت خيس. که تاب مي خوره با وزن يک گنجشک بارون خورده.
- ماهي...
وقتي اون نقطه قرمز داره تاب بازي مي کنه دلت نمي خواد دستتو بگيري به دونه هاي تگرگ بري تاب بخوري همراه آخرين خرمالوي قرمز لاي شاخه هاي درخت بارون خورده؟
راهي نيست. پنج طبقه رو تا بشمري رسيدي...
- ماهي جان!
جانِِ ماهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي...
-پنج

Sunday, December 08, 2002


از مزاياي روزي هشتاد و سه دفعه قربون صدقه فک و فاميل نرفتن و تحويل نگرفتن و مهماني خانوادگي نرفتن و وقتي ميان خونه اتون جلوشون نرفتن وپشت تلفن فقط بله نخير گفتن اينه که : در صورت دخالت در امور داخلي، عين شمع فوت کردن بهشون مي توني بگي برن بچرخن.
بابا عارف! بابا از تعلقات رها! بابا آزادگي!
خودمو مي گم!

Saturday, December 07, 2002


اين آقايي که چخوفش رو گم کرده و من عکسهاش رو هم خيلي دوست دارم برام تو نظر خواهي نوشته که اسم وبلاگم مشکل ويرايشي داره. البته ايشون به هر حال نويسنده است و تو اين کاره و بهتر مي دونه.
اما تصور من از اين اسمه اين بوده: ماهي رو ديدين که تو آبه و همه اش داره حرف مي زنه اما صداش نمياد، خوب اين صداشه. مثلا. حالا مي گين چي بشه مشکل نداشته باشه؟

Friday, December 06, 2002


متاسفانه مجبور شدم سيستم نظر خواهي را عوض کنم. در نتيجه همه نظرهاي قبلي پاک شد. البته زياد نبود اما براي من مهم بود. اين پست قبلي يه نظر داشت که من نتونستم بخونمش. مي شه لطفا دو باره بنويسي؟

Thursday, December 05, 2002


خانومه! با من بودي؟ خوب درستش کردم اسم لينکتو. اما خداييش شگفتزار؟؟؟؟؟؟

دوست پسره از اولش عاشق چشام شده بود. به نظر خيلي جواد مي رسه اين جمله، به روي خودتون نيارين. اما خداييش خيلي حس خوبي بود وقتي بغلم مي کرد و خيره مي شه توي چشام. اونم چشماش خيلي خوشگله.(خوشگل بود؟) لباش هم همينطور. بيني اش هم همينطور. حجم صورتش هم همينطور. رنگ پوستش هم همينطور. دستهاش هم همينطور.(واي دستاش)
بهش مي گفتم: چقد خوشگل نگام مي کني. مي گفت: همه چيز رو که اينطوري نگاه نمي کنم. حتما تو يه جوري هستي که منم اونطوري نگات مي کنم.
منم عين اون شکلک ياهو مژه هامو هيجده بار به هم مي زدم!

Wednesday, December 04, 2002


نيم ساعت بعد بدون اينکه هيچ حرف ديگه اي رد و بدل بشه. لباس پوشيدم، راه افتادم که برم. گفت مگه ساعت چنده. گفتم مگه به ساعته. يه نگاه طولاني هم بهش کردم يعني: اوي! يادت بياد عاشق چشام شده بودي.
نمي دونم واقعا مي خواستم برم يا اين دم آخريا داشتم از آخرين حربه ها استفاده مي کردم.بي هوا پاشم برم که يه جورايي بگم دوست پسره! من دارم مي رم ها! رفتني ام ها! منو ديگه نداري ها! نيست مي شم ها!
نبود؟

نَع.... انگار نبود. دوهفته بعد فهميدم.

Monday, December 02, 2002


گدايي!
بي زحمتي اگه مياين اينجا يه ابراز وجودي بکنيد. يه مقدار سخته واسه هوا چيز نوشتن. offlini نظري نامه اي چيزي.لينکي. انگشتتون درد نکنه. لينکم ميديم. آب پرتقال. قهوه. نسکافه. کاپوچينو. بستني گلاسه! همه چي سِرو مي شه. به قيمت يک کليک.
limited time offer بشتابيد!

خوب هنوز نمي دونستم چي کار مي خوام بکنم. دوست پسره فاصله مي خواد؟ مي خواد يه کم تنها باشه. يا اصلا مي خواد بي خيال بشه.
اخرش از اين واضح تر نمي تونستم ازش بپرسم. گفتم هستي يا نيستي. هر چي هست فقط خبرم کن. خبرم نکرد. رفتم خونه اشون. هر کاري کردم نتونستم بهش بگم خدا حافظ. برام ساز زد. يه سري حرفاي احمقانه زديم عين اينا که تازه به هم رسيدن. حرفاي از رو ادب. آب و هوا. براش نوشته بودم. دفترم رو در آوردم. دادم دستش. نوشته بودم:
"من پسرکم رو گم کردم. اگه ديديش بهش بگو: تا ديدي يکي داره مي دوستتت رفتي گم شدي؟ اصلا پس اومده بودي چي کار. بهش بگو من نمي گم برگرده. ولي بهش بگو دلم براش تنگ مي شه. بهش بگو دلم نمي خواست بي خبر بره. گرچه گم شدن خبر نداره.....پس ديديش بهش بگو خداحافظ؟ با همين بغض بگو ببين چي مي گه"
اينو که خوند هيچي نگفت. ولي قيافه اش يه جور اعصاب خوردي شد. من هي نگاش کردم هي اون نگام کرد با اون چشاي پدر سگش. اين حالت شايد نيم ساعت طول کشيد. آخرش پاشد رفت دم پنجره. يه سيگار در آورد گفت مي کشي؟ من لرز کرده بودم. اول گفتم نه. بعد اون شروع کرد. من ديدم انگار آخرين بهانه است که بهش نزديک بشم. پاشدم رفتم کنارش. برام يکي روشن کرد. آخرش گفت اگه من پسرک نيستم پس کي ام؟
گفتم نمي دونم. گفت ممکنه نسبت به چند ماه پيش نباشم اما هستم. بعد دستشو انداخت دور شونه هام. ديگه نمي لرزيدم.

Saturday, November 30, 2002


ماهي خانومي که من باشم همينطور از صب نوار "نامه ها"ي سيد علي صالحي مي ذارم. هي باهاش مي گم "دير آمدي ري را. حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن" بعد عررررررررررررر و بوق. گريه. هاي هاي. انقد که به سکسه بيفتم.
خوب يه مقدار که خود آزاري دارم. حوصله زندگي آروم رو ندارم. همونطور که وقتي همه چيز بين من و دوست پسره خوب بود و هي قربونم مي رفت، من داشت حوصله ام سر مي رفت. اما از اون طرف هم بستگي داره چقدر يه آدم رو وارد زندگيت کرده باشي. اگه تو هر گوشه يه تيکه چپونده باشي، وقتي که بره هر گوشه رو که نگاه کني جاي خاليش رو مي بيني. و اين خيلي اذيت مي کنه.
اين يکي دوست پسره رو دوست داشتم. البته خيلي به خودم تلقين کردم تا شد. نمي دونم چيه آدم با بعضيا جرقه نمي زنه. به هيچي هم ربطي نداره. وگرنه از نظر ظاهر خيــــــــــــــــــلي خوب بود.
اما به نظر من قيافه دوست داشتني با قيافه خوب خيلي فرق مي کنه. اوني که بتوني باهاش ارتباط برقرار کني يه چيز ديگه است.
وسط اين عَرّ و بوقا بود که سر و کله آقاهه پيدا شد.

Friday, November 29, 2002


دوست پسره بعد از اينکه کلي گفت دوسِت دارم و اين حرفا، بعد از اينکه کلي گفتيم واااااي چه ما با هم با حاليم تا لا با هيچکس اين طور دوام نياورده بوديم، گذاشت و رفت. به همين سادگي.
هي اين آخرا من مي گفتم دوست پسره! نيستيا. مي گفت نه. هستم. چرا مي گي نيستم. يه کم کارام زياد شده. خوب منم که تازه بعد از اين همه مدت دچار احساسات لطيف عاشقانه گشته بودم باور مي کردم. مي گفتم حتما هست ديگه ماهي جان. تو که اسيرش نکردي. اونم که رودرواستي! نداره. همه اش داري مي گي. مي خواي بري برو. بعد بازم همه اش به خودم مي گفتم ماهي جان درک کن ديگه. دانشگاشو ول کرده، فشار کارش خيلي زياده. احساس سر درگمي مي کنه. تکليفش معلوم نيست. يه کاري نکن که باعث شه جلوي تو کم بياره. کلافه اش نکني ها. گير ندي ها. بعد هي مي رفتم دنبالش مي بردمش بيرون. ماشينم که نداشت. همه جا مي رسوندمش.
بابا درک. بابا فهم. بابا بزرگواري نسبت به کوتاهي. خودمو مي گم.
خلاصه اين شد که در يکي دو ماه آخر قرارها فقط شده بود هفته اي يکبار اون هم کافي شاپ. اون هم به مدت يک ساعت. اون هم که اصلا حرف نمي زد. منم چقد مي تونستم بگم چه خبر

Saturday, November 23, 2002


اينجا رو واسه خودم باز کردم که هر چيزي خواستم توش بنويسم.
عِفَت مِفَت هم نداره کلاممون! گفته باشم.

من وبلاگ داشتم. يعني هنوزم دارم. يه سالي مي شه. اما توش اسمم ماهي نيست. اصولا آدم حسابيم تو اون وبلاگه. نه مثل اينجا که از سيگار کشيدن تو خيابون اونم تريپ لاتي حال کنم.

يک حالي داد! امروز با آقاهه رفته بوديم نمي دونم چي چيه ماشينشو درست کنه من اومدم نشستم عقب در ماشينم باز. پاهامو تکيه دادم به جدول. از تو جيب کاپشن آقاهه که تنم بود سيگار در آوردم آتيش کردم! رو به پياده رو جلو همه آدما. خيلي حال داد اين پوزيشن! تا اينکه آقاهه گفت: ماهي! يه سيگار به من بده. خيلي خوب بابا دو دقه نبين واسه خودمون نشستيما.
عقده اي. خودمو ميگم

بايد توضيح بدم که واقعا اين اسمم نيست؟

اسم منم ماهيه.

Sunday, November 10, 2002


اينجا که اسمش ماهيه

مي توني ماهي صدام بزني

آرشيو

نامه





powered by blogger